چندین سال پیش بود و من احتمالا سال دوم لیسانس بودم.اون زمانها هنوز در بند داوینچی و رافائل و اینجور برادران نبودیمو کله مبارکمون با هوای پاک شیراز حسابی داغ بود.فکر میکنم اردیبهشت ماه بود که دیدم خونه که تنهام و خبری نیست و بعد گفتیم لااقل این مدت دانشجویی بریم توی شهر بچرخیم تا کمی تجربه کسب کنیم…
طبق معمول راهمو کج کردم طرف خیابون ملاصدرا و برای خودم الاخون والاخون چرخ میزدم و از ویترین مغازه ها و ویترین آدما!! دیدن میکردم.
توی همین گیرودار از مدل یکی از گوشیها خوشم اومد و وارد مغازه شدم و داشتم به گوشیها نگاه میکردم که دیدم یک خانوم زیبا و با وقار با قد سرو وچشمهای شهلا و کمر باریک وارد شد…اینجانب هم که به شدت دست و پایمان شل شده بود و قلب ضعیفمان در تب و تاب ..
همینطور میخکوب شده بودم که دیدم اومد سمت مغازه دار و شروع کرد از غصه هاش گفتن و مشکلاتشو گفتن که کم مونده بود منم های های گریه کنم از غصه ای این نازپری…میگفت که به پول فوری احتیاج داره و اگه مغازه دار میتونه گوشی رو براش گرو نگه داره و معادل پول گوشی که میشد 280 هزار تومان به اون برای چند روزی پول قرض بده…بنده هم که اصلا متوجه اوضاع زار خودم نبودم قبل از اینکه متوجه بشم که طرف روش به طرف مغازه دار هستش و اون هم میخواد شروع کنه به جواب دادن یهو چهار دست و پا پریدم وسط و گفتم من میخرمش!
چشمتان روز بد نبینه که چندین جفت چشم و از جمله آن چشمان شهلا که تازه فهمیدم آبی هم هستن چنان به من خیره شدند که گویی بنده همان راز داوینچی معروف هستم و تازه از مریخ تشریف آوردم…قلب عزیز که کلا دقایقی قبل از کار افتاده بود و عرق همینطور از صورت میبارید ولال هم شده بودم که کم مونده بود غش کنم که مغازه دار عزیز به فریاد رسید و گفت آبجی ما خریدار نیستیم!
آبجی محترم هم با این پاسخ قاطعانه این مرد کچل با سبیل های جو گندمی ناگهان چنان مهربانانه نگاهم کرد که دامنم از دست برفت!خلاصه رفتیم بیرون از مغازه و قرار بر این شد که بریم نزدیک منزل تا من پول رو چند روزی قرض بدهم به ایشون..
وقتی هم که رسیدیم من پول رو شمردم و تحویل دادم و البته کاملا موذیانه تعارف کردم که تشریف داشته باشید تا چای در خدمت باشیم!
از من اصرار و از این حوری بهشتی انکار که ناگهان همسایه ی عزیز و زهرماری اینجانب سر مبارک را از در بیرون آورد تا فضولی خودش رو تسکین بده.اما از آنجا که گفته اند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد نمیدونم چیشد که دخترک با دیدن همسایه کفشارو در آورد و وارد منزل شد!
ما هم سلام علیک غلیظی با جناب فضولباشی کردیم و در را از پشت 3 قفل کردیم…نیشمان تا بنا گوش باز بود که برویم اسباب پذیرایی حاضر کنیم که دیدیم بویی میاید شبیه بوی گربه مرده…بله…نازپری ما که کفشهایش را دراورد آنچنان بوی جورابی میداد که در یک آن قد سرو به هیکل دیلاق و کمر باریک به هیکل استخوانی گندیده تبدیل شد!البته چشمان هنوز شهلا بودند ولی باز بوی جوراب رو نمیشد تحمل کرد واقعا…هرچند خیلی تلاش کردم که نادیده بگیرم ولی نشد..به دنبال طولانی شدن سکوت من, «دختر بوگندو» از من با عشوه شتریش! در حالی که روسری رو هم در میاورد پرسید راستی نگفتین الان با من چیکار دارینا…؟!
منم نه برداشتم و نه گذاشتم…گفتم راستش میخواستم یک چک یا سفته در برابر مبلغی که به شما دادم بگیرم! نازپری گویا سیلی خورده و خشک زده و تصور کنید باقی قضایا را که به جای چک که نداشتند شناسنامه اش را گرو گرفتم…

پ.ن:دوستان سعی کنند که نظرات خودشون رو حتما در وبلاگ بگن…حتی اگه انتقادی هست خوشحال میشم بشنوم