همواره فرض و هدف بشر بر این است که انسان در حال تکامل است و هر سال، هر دهه و هر هزاره به قدرت خلاقیت، تفکر و شعور او افزوده می شود از آن جهت که مهمترین برتری انسان نسبت به باقی موجودات زنده همین قدرت خلاقیت است. این اتفاق در همه زمینه ها از حمله صنعت، علم، ورزش و البته هنر خود را به شکل های مختلف نشان می دهد. مثلا شاید چند سد سال طول کشید تا تکنیکهای نقاشی تا حدی پیشرفت کنند که نقاشی ها هبه کمال واقع گرایی برسند و رئال شوند. یعنی کاملا شبیه به سوژه و مدل. بعد از آن کم کم تلاش هایی صورت گرفت تا خلاقیت بیشتری در آثار به کار رود. چیزی که آن را به هنر مدرن و البته پسامدرن تقسیم بندی می کنند.
البته این خلاقیتها همیشه با خوشرویی مورد استقبال قرار نگرفته است و شاید هنوز هم خیلیها به آن روی خوش نشان ندهند. به عنوان مثال وقتی که پیکاسو تابلوی «دوشیزگان آوینیون » را ترسیم کرد در واقع سبک جدیدی از «دیدن» را به ما «آموخت» که بسیار ساختارشکن بود. او ساختار قراردادهای حاکم بر دوران خود را زیر پا گذاشت و «سخنی تازه» گفت. برای مخاطبی که انتظار دیدن زنان برهنه با لطافتی قابل انتظار را داشت، حالا خشونتی بی اندازه را باید درک می کرد. این مهم نیست که نتیجه کار قابلقبول قرار گرفت یا نه، بلکه این مهم است که این سبک الهامبخش بسیاری دیگر قرار گرفت تا بتواند بخشی از روحیات انسانها ارضا کند و حرفهای جدیدی برای گفتن داشته باشیم.
اگر فرض کنیم که روشهای خلاق جدید همان مسیر تکامل انسان است، و فرض کنیم که ما نسبت به سدههای قبل قدرت درک و خلاقیت بیشتری داریم، آیا هنوز هم میتوانیم ادعا کنیم که ما نسبت به هزارههای قبل هم کامل تر هستیم؟ چیزی که باعث شد من در این مورد شک داشته باشم. شباهت غیرقابلانکار بین آثار هنری مدرن و آثار هنری 5000 هزار سال پیش است. اجازه بدهید باهم چند تصویر ببینیم تا بیشتر متوجه منظورم شوید.

Stylized seated female figure with arms folded under her breasts, from Samarra, ca. 6000 BC مجسمه زن مربوط به 6000 سال قبل از میلاد

Bull,
Cattle,
Early Dynastic Sumerian (3000-2340 BCE),
Figurine,
Limestone,
Mesopotamian,
Sculpture,
Silver, مجسمه گاو مربوط به 3000 سال قبل از میلاد
مثال هایی از این دست البته بسیار است و با کمی کنکاش و جستجو می توان به نمونه های بی شماری دست یافت. شباهت هایی که بین » طرز فکر» ها و » سبک» ها می بینیم تامل برانگیز است. مثلا هم در گذشته و هم امروز بخش هایی از اثر را برجسته سازی می کردند تا مفهموم مورد نظر خود را برسانند، و یا با «حذف» بخش هایی از اثر نمادی را با بیننده شریک می شده اند. آیا این موضوع فقط یک مسئله ای اتفاقی است یا نشانه ای برای حافظه ی مدت دار انسان هاست؟ آیا انسان ذهنی به شدت محدود دارد و تلاشش برای خارج شدن از این محدودیت تنها منجر به چرخه ای چندهزار ساله می شود؟ آیا انسان اجازه ی آن را ندارد که از چاچوب های خود فراتر رود؟ و یا به عبارتی آیا انسان واقعا موجودی هوشمند است، یا تنها توانایی پردازش اطلاعاتی محدود را دارد؟
هنر تجسمی همیشه نیاز به یک پیشزمینههای خاص داشته است. این زمینههای خاص در ابتدا جادو یا ترس بودهاند. همچنین هر » اثر تجسمی» نیاز به یک فضا برای ارائه دارد. مثل اتاق، غار، سنگ، کلیسا و غیره. اما این مهم است که بدانیم که » در آن» یا «برای آن» مکان. بگذارید یک مثال بزنم، مثلاً همین مجسمههای زنان برهنه اگر در 5000 سال قبل در یک معبد قرار میگرفت، وسیلهای بود برای عبادت، و اگر امروز در یک کاباره قرار بگیرد، وسیلهای برای تزئین و تحریک خواهد بود. این موضع میتواند گاهی بسیار حساس باشد و توانایی » قدرت» دادن را به بهرهبردار بدهد، اما همیشه این موضوع قابل پیشبینی و کنترل نخواهد بود، و آن هم زمانی است که سوژه هنری شما وارد «فرهنگ» میشود. پس از آن دیگر مهم نیست که در چه تاریخ یا چه مکانی هستید، همواره یک معنی از » خلاقیت» خود خواهید داشت. شاید هنر مدرن سعی میکند این «مالکیت معنوی» را بشکند، اما کماکان در ذهن من سؤالات بند قبلی را بیپاسخ میگذارد.
آخرین نظرات داده شده