داستان کوتاه : تشنج

7 دیدگاه


فرستنده : راحله بهادر

نوشته ی «سام شپارد» نویسنده ی آمریکایی
انتخاب شده از کتاب » خواب خوب بهشت» مجموعه داستان سام شپارد.ترجمه ی
امیرمهدی حقیقت.

تشنج»

آخ که اگه می شد الان منو ببینه خاطر جمع می شد دوستم داره.شک ندارم.شک
ندارم خاطر جمع می شد.چطوری می تونست نشه؟ نگاهم کن.همین الان نگاهم
کن.ببین چه حالی ام.اگه الان منو اینجوری می دید که منتظرشم، از چند ساعت
قبل تر، خیلی قبل از اینکه برسه، می دید که چشمم به هر نشونه و صدایی از
اونه، می دید چقدر مشتاقشم. بال بال زدنم رو می دید.اگه الان منو می دید،
از دور،یه جوری که اصلا من هم ندونم که داره نگاهم می کنه، اون وقت منو
همون جور می دید که هستم.اون وقت چطور می تونست به من احساسی نداشته
باشه؟لااقل اندازه ی یه سر سوزن…شاید هم نه.شاید هم…شاید هم با دیدن
همچین چیزی پس می زد.درست نمی دونم چطوریه ولی…شاید آدماچندش بگیرن
وقتی کسی زیادی بهشون حرص می زنه، زیادی بهشون محتاجه، لازمشون داره.نمی
دونم.شاید تشنج بگیرن.نه، نه، این جوری نمی گن.اصطلاحش این نیست.یه چیز
دیگه می گن.»تشنج گرفتن» نمی گن.اگه فقط همون یکبار رو یادش می اومد، کی
بود؟…اون یک بار تو ناکویل که تو قطار همدیگه رو می بوسیدیم؛ موقع
خداحافظی،چه بوسه ی طولانی ای بود!یکهو قطار از تو ایستگاه راه افتاد ولی
من که قرار نبود باهاش برم؛ یعنی خب اصلا واسه همین داشتیم خداحافظی می
کردیم، فکر می کردیم دیگه به این زودی ها همدیگه رو نمی بینیم؛ واسه همین
یه بند داشتیم هم رو می بوسیدیم؛ اون وقت یکهو دیدیم قطار راه افتاده؛
منم هیچ جور نمی تونستم پیاده شم.درخت ها و خونه ها تند تند از جلو
چشممون رد می شدند.این جوری شد که ایستگاه بعدی انداختندم پایین، که چند
مایل از جاده دور بود.من هم چند ساعت همین جور یه لنگه پا واستاده بودم
منتظر قطار بعدی.می خوام بگم اگه همون موقع منو دیده بود، که همین جور یه
لنگه پا منتظر وایساده م، خاطر جمع می شد که دوستم داره.آخه اصلا چطوری
می شه یک کم هم دوستم نداشته باشه، نمی دونم.نمی دونم چه جوری می شه که
باز این جوری بشه،که دوباره این رابطه هه پیش بیاد.اگه اصلا از اولش هم
چیزی بینمون بوده باشه.

پ.ن : فکر کنم درستش سام شفرد باشه

نقاشی شیدا ; نمادی برای رئالیسم معاصر ایران

15 دیدگاه


اثر زیر متعلق به ایمان ملکی است. نقاشی که کمتر شناخته شده است اما آثار او در خانه های ایرانیان بیگانه با هنر رسوخ کرده است.

شیدا

ابتدا بهتر است به معرفی اشخاص حاضر در تابلو بپردازیم. تابلوی بالا افراد گروه موسیقی شیدا هستند . کسانی مثل محمدرضا شجريان (آواز)، عبدالنقي افشارنيا (ني)، هادي منتظري (کمانچه)،اسماعيل صدقي آسا (عود)، پشنگ کامکار (سنتور)، زيدالله طلوعي (تار)، بيژن کامکار (رباب) و ارژنگ کامکار (تنبک) و در نهایت سرپرست گروه جناب لطفی که در حال تار نوازی است.  در این پیوند بر روی تصاویر اسامی افراد نوشته شده است و می توانید به راحتی آنها را ببینید.

در پیوندی که در بالا گذاشتم نام یکی از افراد نیامده است. آن هم فردی است که در پشت همه نفرات از پنجره به بیرون نگاه می کند و در سایه قرار گرفته است. او کسی نیست به جز هوشنگ ابتهاج (سایه) ،که همانطور که در متن زیر می خوانید از نفرات اصلی این گروه بود :

لطفي در سال 53 گروه شيدا را با همکاري هوشنگ ابتهاج (سايه) در راديو تشکيل داد. هدف شيدا اجرا و احياي آثار قدما از جمله عارف، شيدا، درويش خان و رکن الدين بود.

خوب! بحث درباره معرفی گروه شیدا کافی است. بهتر است به اثر بپردازیم. من این را نمادی برای سبک رئالیسم یا واقع گرایی ایران می دانم. به دلیل اینکه چند ویژگی خاص دارد.

مهمترین ویژگی آن نشان دادن عریان فضای اجتماعی سالهایی است که موسیقی ایرانی را بایستی در زیر زمین خانه ها می ساختند و با کمترین امکانات بزرگترین آثار دوران معاصر ایران را بسازند. دوباره نگاه کنید ! نامهایی بزرگ که هر کدام تاثیری بزرگ بر موسیقی ایرانی گذاشتند اما حتی یک صندلی درست و حسابی و برای نشستن ندارند ، تکان دهنده نیست؟!

ابتهاج چه زیبا در «سایه » ایستاده تا او را بهتر بشناسیم ، و شاید همانطور که دزدانه از پنجره به بیرون می نگرد و خیال خود این شعر از ذهنش می گذرد که :

درون سینه ام دردیست خونبار

که همچون گریه میگیرد گلویم

غمی آشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم

ویژگی دیگری که در تمام آثار ملکی کم و بیش مشاهده می شود تکیه  بر موضوعاتی است که خود نیز از نظر نقاش اصیل محسوب می شوند ، مانند موسیقی اصیل ایرانی که در تصویر بالا می بینیم.

افاضات اضافی :

می گویند در زمان های قدیم شاهان پارسی 4 جام از آب بر روی سفره هفت سین خود قرار می دادند . این جامها هر کدام از 4 رودخانه بزرگ دنیا پر شده بود ، نیل ، سند ، دجله و دانوب از رودهای ایران !که نمادی بود از پهناوری سرزمین ایرانی.

و اکنون ایران به جایی رسیده است که زاینده رود در آن به سختی نفس می کشد.

می گویند(ما نمی گوییم ) وای بر کسی که بداند و عبرت نگیرد!!! 

تصویری از لحظه ی ترور خسرو پرویز

19 دیدگاه


مینیاتوری که در پایین می بینید اثر عبدالصمد و مربوط به تاریخ 1535 میلادی می باشد.

قتل خسرو پرویز به دست مهرهرمز

برای فهمیدن این تصویر ابتدا باید به روایت تاریخی آن اشاره کرد :

بنابر قصه‌ای که در کتاب‌ها آمده‌است و واقعیت آن مشخص نیست. منجمان به خسرو دو سال قبل از مرگ گفته‌بودند که مرگ او از جانب نیمروز است و این نکته خسرو را نسبت به مردانشاه که فرمانروایی مقتدر بود، بدگمان کرد. پس بر آن شد که او را به هلاکت رساند ولی چون خدماتش را بیاد آورد، مصمم شد که فقط به بریدن دست راست او اکتفا کند تا در نتیجه این سیاست از اشتغال به خدمات عالیه کشوری باز ماند

[…]

شیرویه مهرهرمزد را پیش پدرش خسرو پرویز فرستاد، پرویز گفت، تو مرا خواهی کشت که منجمان به من گفته‌اند که مرگ من بر دست کسی باشد از ولایت نیمروز و من تو را نشناختم و پدر تو مردانشاه را بکشتم. تو پسر اویی و هرکه کشندۀ پدر را نکشد، حرامزاده بود. مهرهرمزد با تبرزین بر کتف او زد، کاری نشد چون پرویز بر بازوی خود زره بسته بود که آهن بر وی کار نکردی. پرویز به دست خود زره را بینداخت. مهرهرمزد به تبر زینی دیگر، کار او آخر کرد.

مهرهرمزد پیش شیرویه آمد و گفت، کشتمش. گفت به تو چه گفت؟ مهرهرمزد گفت، مرا گفت که کشندۀ من، تو خواهی بود که هر که کین پدر باز نخواهد، حرامزاده بود.

سپاه همه آفرین گفتند و بازگشتند. شیرویه گریستن گرفت و آن روز تا شب همی می‌گریست. چون شب شد، مهرهرمز را بخواند و او را بکشت و گفت که کشندۀ پدر نتوانم دید، خاصه آنکه پیغام آورده باشد که هر که، کشندۀ پدر نکشد، حرامزاده باشد…!

یکی از نکات جالب این تابلو ناتمام بودن چهره ی قاتل است. از نکات جالب دیگر که کم و بیش در همه ی مینیاتورهای ایرانی دیده می شود این است که افراد حاضر در تابلو بدون توجه به اتفاقاتی که در گوشه ای دیگر از قصر مشغولند در حال شادی و زندگی هستند. گویی معرفت ایرانی به ما می گوید » این نیز بگذرد» و دو روز دنیا ارزش ناراحتی را ندارد.

در گوشه ای از تصویر دو دلداده را در خفا می بینید و در پایین تصویر جمعی مست و غافل از دنیا مشغولند. زنان در اندرونی نشسته اند اما گویا از همه چیز خبر دارند ! به زنی که از پنجره در حال دیدن صحنه ی قتل است نگاه کنید…

اصولا بررسی نمادهای نگاره هایی اینچنینی و مینیاتورها دشوار است. لازمه ی آن تسلط بر ادبیات و شعر پارسی است. زیرا با وجود غلبه ی کامل هنر شعر در دوران پس از اسلام همه ی نمادها در شعر پارسی تجلی پیدا کرد. پس ترجیح می دهم توضیح نمادها را به دوستان شعر شناس واگذارم.

اما نکته  ی جالبی که با کمی دقت مشخص می شود محرابی  (مهراب ) است که خسرو پرویز در زیر آن خفته است. اصولا با وجود نفوذ بیش از حد اعراب در همه ی وجوه زندگی ایرانیان ، نقاش سعی کرده است از هرگونه نماد و نشانه عربی خودداری کند. شما دو فرشته را در بالای مهراب می بینید اما هیچ نوشته ی عربی در آن دیده نمی شود . همچنین حضور طبیعت حیوانی همراه با طبیعت گیاهی نیز نشان از این دارد که احتمالا در قبل از اسلام بیشتر از این نگاره ها برای تزیینات استفاده می شده ، چون همانطور که می دانید نماز خواندن در جایی که تصویر حیوانات یا انسان ها را داشته باشد کراهت دارد.


داستان کوتاه : قدیس و روسپی

8 دیدگاه


نویسنده : ماتیلدا
قدیس روسپی


آمده بود اعتراف کند اما نه به گناهانش .از خانه ی او تا صومعه راهی نبود.
برای دیدن جادوگر راه زیادی را طی کرده بود تا اعتراف کند که زندگیش روزمرگی ندارد, و معنای واقعی زندگی را درک کرده است.

جادوگر چهره ای آرام و در عین حال چشمانی متلاطم داشت, گویی هر لحظه انتظار اتفاقی غیر منتظره را می کشید. بر خلاف تصور دخترک او نه ریش بلند سفید داشت و نه ردایی سیاه.صبورانه نشسته بود و نگاه میکرد. دخترک جرعه ای از چای بهار نارنج را به زحمت  قورت داد و شروع کرد: من زندگی خسته کننده ای ندارم , نه به این خاطر که پول زیاد و اطمینان از آینده دارم.نه برای آنکه عاشق مردی هستم که اوهم دلبسته ی من است.     تنها برای آنکه دیگر قضاوت نمی کنم.
حالت جهره ی جادوگر تغییر کرد  اما ترجیح داد که سکوت کند و  و منتظر شود که حرفهای دخترک تمام شود.
همیشه در زندگی از نگاه و قضاوت های گوناگون مردم نسبت به خودم هراس داشتم از مردانی که با آنها هم خوابه می شدم گرفته تا زنانی که فکر میکردند به دلیل داشتن شوهرانی مطیع و زندگی خالی از هر اضطرابی خو شبختند و من….
خودم نیز نسبت به افراد پیرامونم و عقاید و کردارشان قضاوت می کردم.
اما اکنون تنها یک روسپی هستم  که در عوض تحلیل پیرامونم و قضاوت ,تنها  آنها را می پذیرم و حال هروز به جای فکر به قضاوت دیگران در مورد زندگیم . تنها به آن چیزی که هستم و می خواهم باشم می اندیشم. و حکمت درونی را درک کرده ام,چرا که کائنات پیرامونم را به دور از هر محدودیت میپذیرم.نفس عمیقی کشید و ساکت شد.
جادوگر به او خیره شده بود اما نه به آبشار موهایش و اندام ظریف و هوس انگیزش. به دخترک نگاه می کرد خالی از صفاتی چون: زیبا. روسپی.سرکش.
بی شک خودش نمی دانست که از معدود افرادیست که افسانه ی شخصی خود را زندگی میکند و به همین دلیل کائنات را میفهمد.
مرد لبخندی زد و گفت: مردم اغلب می اندیشند که با قضاوت در مورد زندگی دیگران ,می توانند زندگی خود را بهبود بخشند و مرتکب اشتباهات کم تری شوند ,حال آنکه پس از مدتی تنها مجموعه ای از باید و نبایدهایی که باید انجام دهند و ترسی همیشگی از ارتکاب نبایدهارا صاحب شده اند و هیچ کدام در مورد افسانه ی شخصی خویش چیزی را به یاد نمی آورند.
هردو به هم نگاه کردند اما بی هیچ قضاوتی

زندگی نباید این شکلی باشد…سانسورش کنید

12 دیدگاه


با درود و احترام خدمت همه ی خوانندگان عزیز وبلاگ

متاسفانه بنا به دلایلی چند روزی نتوانستم به وبلاگ رسیدگی کنم و حتی فرصت پاسخگویی به ایمیل ها هم نبود.امیدوارم پس از این بتوانم جبران کنم.

متاسفانه در این مدت وبلاگ فیلتر شد. دلایل فیلتر شدن آن به جای خود. اما امید است که این فیلتر برداشته شود. با این وجود ترجیح می دهم این یادداشت را به سانسور اختصاص بدهم.

اوه...! زندگی که این شکلی نیست...سانسورش کنید!

سانسور به دلایل مختلفی صورت می گیرد. این دلایل می تواند مذهبی ، نژادی ، سیاسی ، اقتصادی و غیره باشد.

مهم نیست این سانسور به چه دلیلی باشد. چون من هم می خواهم در این یادداشت خود از ابزار سانسور استفاده کنم و مطلب را بنویسم.

البته خاطر جمع باشید که به قدر کافی به اینکه چه دلیلی برای کارم داشته باشم فکر کردم. اولا که چه معنی دارد که این زنی که در بالا آمده و مردی که در پایین آمده دارای چنین اندامی باشد؟ واقعا خدایی که اینها را آفریده چه فکری کرده؟ فکر می کنم اشتباه کرده است. پس من آن را سانسور می کنم. اما باز به نظرم رسید که شاید این اندام را به ما داده اما نباید استفاده کنیم! پس باز هم باید سانسور بشود. اما باز شاید این اندام را داده و باید استفاده کنیم ولی باید درست استفاده کنیم.! اما از آنجا که شما خواننده ی محترم احتمالا آنقدر شعور نخواهید داشت که معنی استفاده درست را بفهمید پس من به خودم اجازه دادم که آن را سانسور کنم اما در ادامه معنی سمبلیک آن را خواهم آورد.

اوه !!! راستی داشت یادم میرفت! من که به خدا اعتقاد نداشتم ! پس چرا سانسور می کنم؟ فکر کنم دلیلش این باشد که » سانسور می کنم ، پس هستم ! «

اثر زیر متعلق به نیکولا پوسن نقاش سبک کلاسیک دوره رنسانس است که دارای ملیت ایتالیایی  است.مطلبی که باعث شد این تابلو را به این یادداشت اختصاص بدهم این بود که این تابلو دقیقا در قسمتی که توسط «برگ عفاف » که من روی آن گذاشته ام سانسور شده بود.

Hymenaios Disguised as a Woman During an Offering to Priapus 1634

داستان از این قرار است که هنگامی که کارشناس موزه لوور تصمیم به بازسازی و مرمت این اثر که مربوط به قرن 17 میلادی می باشد گرفت متوجه شد که آلت تناسلی خدای باروری توسط یک لایه رنگ پوشانده شده است. هنگامی که برای چرایی این موضوع تحقیق می کنند و به کتابخانه مخصوص واتیکان مراجعه می کنند ، متوجه می شوند که در قرن 18 کلیسای کاتولیک دستور می دهد این» تصویر شرم آور جنسی » را باید از این تابلو پاک کرد. بدین ترتیب یکی از جرثومه های فساد پاک می شود.

به هر حال ما امروز به این تصویر دسترسی داریم و به بررسی آن می پردازیم. مجسمه مردی که در مرکز تصویر می بینید Hymenaios می باشد که خدای باروری و حاصلخیزی  می باشد.

همچنین او به عنوان خدای ازدواج نیز شمرده می شود. آلت مردانه او درواقع نمادی برای حاصلخیزی و باروری زمین می باشد. فراوانی محصول همیشه یکی از دلایل سرکشی ملت ها در برابر پادشاهان و یا دلیلی برای تن آسایی آنها بوده است. بالطبع این دو مورد برای قدرت مداران خوشایند نیست. چون اولی باعث کاهش قدرت فرمانبرداری مردم از حاکمان و دومی باعث تضعیف ارتش ها می شود و قدرت توسعه مرزها و یا دفاع از آنها را می گیرد. پس به مرور زمان قدرتمندان به این نتیجه رسیدند که بایستی حاصلخیزی و آسایش ، آرامش و زنان را جزو «چیزهای بد » در نظر آورد تا بتوان راحتتر بر مردم حکومت کرد.

قبل از اینکه بخواهیم درتصویر دقیق بشویم بهتر است به طنز نهفته در آن اشاره بکنیم.  Hymenaios خدای ضیافت و موسیقی و سرور است. در این جمع که شادی و سرور از همه جای آن پیداست هیچ مردی دیده نمی شود جز یک مجسمه که نه دستی دارد و نه پایی ، اما یک عضور باروری دارد که البته نشان دهنده حماقت مردانه است. مردی که از سنگ ساخته شده است و احساسی ندارد و همه ی وجودش در آلت او خلاصه می شود. زنان به دور او می رقصند و شادی می کنند اما با اتمام جشن این مجسمه تنها بر جای خود باقی  خواهد ماند. نگاه کنید ! حتی گیاهان در پشت سر جمعیت به این وضعیت می خندند.

نکته ی جالب دیگر این است که Hymenaios فرزند خدای شراب است که دراین یادداشت درباره او صحبت کرده ایم. بکاس به نوعی خدای خوشگذرانی محسوب می شود. االبته باید بگویم که مادر او آفرودیت است که خدای عشق به حساب می آید. پس به نظر می رسد که نشان دادن چنین خدای اصل و نسب داری به این شکل در جمعی شاد بدون هدف نبوده است. احتمالا هنرمند می خواسته به عقبگرد فرهنگی  دنیا اشاره بکند.

در میان رنگهای به کار رفته رنگ آبی در میان لباس زنان از همه بیشتر است که نشان گر عفت است و رنگ قرمز که نشانه تهییج جنسی است 4 بار به کار رفته است.

9 بار رنگ آبی به کار رفته. 9 نما  2 مثلث است که در هم فرو رفته اند . یعنی نماد نرینه و مادینه با هم است.

هرچند این نماد ممکن است به نظر دوستان منطقی باشد اما به نظر من در تضاد با مفهوم کلی تابلو است.

5 بار عدد زرد دیده می شود که 5 نماد وصلت الهی و نیز کلیت است.5 حاصل ترکیب عدد مونث و زوج 2 و عدد مذکر و فرد 3 می باشد.

20 ستاره بر روی گیاهان پشتی دیده می شود که 2 تای آنها نقره ای است. عدد بیست از آنجا که جمع انگشتان دست و پا است به معنی کل انسان معنی می دهد.

پس می بینید که همه نمادها در جهت نشان دادن تکامل است.

Older Entries

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: