دو بخش از داستانهای بوف کور و شازده کوچولو توسط یکی از عزیزان خواننده فرستاده شده است که انصافا بخش هایی تامل برانگیز هستند و مجالی برای بیان اندیشه های دوستان ایجاد خواهد کرد:
بخشی از داستان » بوف کور» اثر صادق هدایت.
«در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می خورد و می تراشد.
این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و
اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می
کنند آنرا با لبخند، شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند- زیرا بشر هنوز چاره و
دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب
مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است – ولی افسوس که تاثیر اینگونه
داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماورا طبیعی، این انعکاس سایه ی روح که در
حالت اغما و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند، کسی پی خواهد برد؟ من
فقط به شرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و
بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده
ام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است، زندگی
مرا زهر آلود خواهد کرد…
در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در
زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه
فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به
من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه ی بدبختی های
زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب
تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد- نه، نتوانستم این پرتو
گذرنده را برای خودم نگه دارم.سه ماه – نه!، دو ماه و چهار روز بود که پی
او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشمهای جادویی یا شراره ی کشنده ی
چشمهایش در زندگی من همیشه ماند- چطور می توانم او را فراموش بکنم که
آنقدر وابسته به زندگی من است؟ .نه اسم او را هرگز نخواهم برد، چون دیگر
او با آن اندام اثیری، باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و
درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و می گداخت، او دیگر
متعلق به این دنیای پست درنده نیست- نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای
زمینی بکنم…»
بخشی از داستان «شازده کوچولو» اثر آنتوان دوسنت اگزوپری.
«…به خاطر آدم بزرگ هاست که من این جزییات را در باب اخترک ب612
برایتان نقل می کنم یا شماره اش را می گویم چون که آنها عاشق عدد و رقم
اند. وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره ی
چیزهای اساسی اش سوال نمی کنند که هیچ وقت نمی پرسند» آهنگ صداش چه طور
است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می کند یا نه؟»- می
پرسند» چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر
حقوق می گیرد؟» و تازه بعد از این سوالهاست که خیال می کنند طرف را
شناخته اند.اگر به آدم بزرگ ها بگویید یک خانه ی قشنگ دیدم از آجر قرمز
که جلو پنجره هاش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود، محال است بتوانند
مجسمش کنند.باید حتما بهشان گفت یک خانه ی صد میلیون تومنی دیدم تا
صداشان بلند بشود که:- وای چه قشنگ!.
یا مثلا اگر به شان بگویید» دلیل وجود شازده کوچولو این که تو دل برو بود
و می خندید و دلش یک بره می خواست و بره خواستن خودش بهترین دلیل وجود
داشتن هر کسی است.» شانه بالا می اندازند و باهاتان مثل بچه ها رفتار می
کنند! اما اگر بهشان بگویید «سیاره ایی که ازش آمده بود اخترک ب 612
است.» بی معطلی قبول می کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمی پرسند.این
جوریند دیگر.نباید ازشان دلخور شد.بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت
داشته باشند.اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک می کنیم، می
خندیم به ریش هر چه عدد و رقم است.چیزی که من دلم می خواست این بود که
این ماجرا را مثل قصه ی پریا نقل کنم.»یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری یه
شازده کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می کرد همه اش یه خورده از خودش
بزرگتر و واسه ی خودش پی دوست ِ هم زبونی میگشت…» آن هایی که مفهوم
حقیقی زندگی را درک کرده اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می
کنند.آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند.خدا می داند با نقل
این خاطرات چه بار غمی روی دلم می نشیند.شش سالی می شود دوستم با بره اش
رفته. این که اینجا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود.
فراموش کردن یک دوست خیلی غم انگیز است.همه کس که دوستی ندارد. من هم می
توانم مثل آدم بزرگ ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را می گیرد…»
آخرین نظرات داده شده