هوا گرگ و میش است. مه سردی همه جا را فراگرفته ، به دور دست ها نگاه می کنی و جزیره ای زیبا را می بینی که به تو قوت قلب می دهد. به سمت جزیره قدم بر میداری اما میبینی که انگار در خلاف جهت پیشرقت می کنی. متوجه می شوی که بر روی توده های یخ شماوری قرار داری که در جهت جریان آب حرکت می کنند. خوب به نظر شرایط خیلی هم بد نیست. بر روی تکه های یخ می دوی و به سمت جزیره می روی. اما در مسیرت تکه یخی بزرگ با گوشه های نوک تیز دیده می شود که مستقیم به سمت تو می آید. از روی آن می پری اما اشتباها به درون آب می افتی… آب به شدت سرد است و نفست تنگ می شود… می خواهی به سمت خشکی شنا کنی اما قدرت مقابله با کشش آب را نداری.
متوجه می شوی که در پشت سرت گودالی عظیم وجود دارد که آب دریا به آن می ریزد اما بر روی این گودال صخره ای بزرگ است. با کوششی فراوان خود را به روی صخره بزرگ می اندازی و موقتا نجات پیدا می کنی. هیچ کسی نیست که به تو کمک کند. حتی به خودت زحمت فریاد کشیدن را هم نمی دهی. حالا می بینی که یا تا ابد باید بر روی این صخره بمانی و درجا بزنی ( که با طبع جاه طلبت سازگار نیست) یا باید بپری و نجات پیدا کنی. می دانی که اگر بپری غرق می شوی ولی شانست را امتحان می کنی.
به درون آب سرد می پری و قبل از اینکه فرصت تلاش پیدا کنی به عمق گودال کشیده می شوی… حالا می بینی که مرگ هم آنقدرها دردناک نیست…
این شایداحساسی است که کسانی که دست به خودکشی می زنند آن را حس می کنند. مسیر زندگی آنها اینگونه است و در نهایت مرگ برایشان دردناک نیست.
تابلوی زیبایی که در بالا مشاهده می کنید اثر الکساندر جی می باشد. هنرمند ، عامدانه شهر پاریس را برای اثر خود انتخاب کرده است زیرا که به شهر آرزوها معروف است، اما این شهر که نمادی از آرزوهای انسان می باشد هنگامی که ناتمام ترسیم می شود مظهری خواهد شد برای نرسیدن به آنچه انسان می خواسته است.
در این میان برج ایفل آشکارا تا نیمه ها پیش رفته اما ناگهان رها شده است… این همان احساسی است که دخترک در زندگی خود داشته است…ناتمام ماندن!
راستی شعر زیر چقدر به تابلوی بالامی آید… شعری که فروغ سه روز قبل از مرگ سرود:
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
پ.ن : اینجا کسی هست که تجربه خودکشی داسته باشه؟ میتونه احساسش رو در زمان خودکشی برامون بنویسه؟
آخرین نظرات داده شده