پيش نوشت: كتاب ها علاوه بر اينكه مي تونند يك منبع گران بها و ارزشمند براي افزايش اطلاعات اشخاص در زمينه هاي مختلف باشند، مي تونند جنبه سرگرمي و "كذران وقت" پر رنگ تري هم پيدا كنند و علاوه بر پر كردن اوقات افراد، شايد باعث بشوند كه لبخندي هر چند كوچك بر لبان خواننده بشينه. بهتر ديدم كتابي كه اين بار معرفي مي كنم علاوه بر بهره مندي از مزيت فوق، از يك نويسنده وطني و نوشته شده به زبان پارسي باشه. موردي كه دوستان خواننده هم بهش اشاره كرده بودند و حقيقتا خودم هم خيلي علاقه مند بودم يك كتاب به زبان اصلي و نه ترجمه به فارسي رو خدمت دوستان ارائه كنم. اين شد كه كتاب "غلاغه به خونش نرسيد" رو كه يكي از دوستانم بهم معرفي كرده انتخاب كردم. كتابي با سبك و سياقي امروزي به روايت قصه ها و حكايت هاي ديروزي مربوط به وقايع و رخدادهاي دور بر خودمون در ولايت خودمون. اين كتاب رو صبح ها توي مسير خونه به محل كار مطالعه مي كردم و انصافا با اشتياق مي خوندمش. البته با اين ريسك كه بعضي وقت ها بغل دستيم توي مسير پيش خودش فكر مي كرد: "اين يارو اول صبحي انگار ديوونه شده الكي الكي نيشش باز ميشه!!!!" حالا اين شما و اينم داستان "غلاغه". ببينيم كه آخرش به خونه ميرسه يا نه! راستي چرا آخر قصه ها "غلاغ ها" به خونشون نمي رسن؟ بهش فكر كرديد؟
"غلاغه.." مجموعه اي از 56 داستانك و حكايت هاي امروزي هست كه ظاهرا در زمان هاي قديم و نديم! اتفاق مي افته. "ابوالفضل زرويي نصر آباد" اين كتاب رو نوشته و توسط انتشارات "كتاب نيستان" در سال 1390 كتابش رو به چاپ رسونده. كتاب در قطع وزيري در 260 صفحه و با قيمت 4600 تومن قابل تهيه است.
نكته ي ويژه اي كه در مورد كتاب ميشه گفت اينه كه كتاب، داراي طنزي انتقادي و گزنده در ارتباط با مسائل اجتماعي هست ولي طنزي پنهاني و در لفافه داره. جاي تعجب داره كه با توجه به سبك انتقادي نويسنده از وضعيت و شرايط فعلي كه در تمامي حكايت ها وجود داره، كتاب مجوز چاپ گرفته. البته بعيد نيست اجازه چاپ هاي بعدي از كتاب گرفته بشه. در كتاب ناهنجاري هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي جامعه ما به شيوه اي كه به خودمون بر نخوره! مورد انتقاد قرار گرفته. در هنگام خوندن حكايت ها ممكنه خواننده ناخودآگاه خنده اي ريز و پنهاني بكنه ولي بعدش اون رو به فكر ميبره و شايد خواننده پيش خودش بگه:….آره…آ…راست ميگه ها…و بعدش سرش رو تكون ميده به نشانه تاسف….
بيشتر داستان ها در ولايت غربت و كشور همسايه اون "ولايت جابلقا" اتفاق مي افته. حكايت ها از داستان هاي كهن ايراني الهام گرفته شده اند ولي فقط خط كلي داستان حفظ شده و درون مايه داستان ها براي جامعه فعلي ايراني به روز شده. "ولايت غربت" كنايه اي از ايران فعلي است و حوادث و اتفاقاتي كه در اين ولايت پيش مياد با اتفاقات فعلي يا نه چندان دور از دوره ما قرابت و شباهت بسيارزيادي دارند. يه جورهايي هم شبيه يك بازي مي مونه كه اولا بايد با خوندن چند سطر اول حكايت متوجه بشيد كه داستان اصلي چه داستاني بوده (بعضي جاها مبناي داستان ها ايراني نيست ولي مثلا در داستان هاي كودكي يا كارتون ها اون ها رو ديديم) و دوم اين كه منظور نويسنده از كدوم واقعه يا ناهنجاري هست كه در جامعه ما وجود داره. وقتي خواننده اين دو مورد رو كشف مي كنه لذتي كه از خوندن حكايت نصيبش ميشه خيلي خيلي بيشتره. آخر حكايت هم كه با نتيجه گيري هاي كج و معوج و در بسياري از موارد نامربوط و خنده دار نويسنده به پايان ميرسه بر جذابيت و گيرايي حكايت ها اضافه كرده. به اينها اضافه كنيد جمله هاي معترضه و در پرانتز نويسنده رو و ديگر "كامنت هايي" كه نويسنده صلاح ديده در لابلاي سطور اضافه كنه.
يك نمونه كوچك از انتهاي يكي از حكايات رو اينجا ميارم كه با سبك كتاب بيشتر آشنا بشيد.
…پدر دختر در جواب ننه مراد كه به خواستگاري دخترش اومده بود گفت: "ما يك دختري داريم كه شاه ندارد و در خوشگلي همتا ندارد و اگر شاه ولايت غربت!!! هم با لشكرش بيايد و شاهزاده ها دور و برش باشند و بخواهند صبيه را براي پسر كوچكش بگيرند، نمي دانيم كه آيا بديهم يا ندهيم!!!) البته پسر شما بايد درخواست دختر ما را بپذيرد و آن "چشم پوشي از حق توليد سوخت هسته اي و تعليق غني سازي!" وكيلم؟؟؟؟؟ (كلمه آخر از بنده نگارنده (مشتبا!!!)/ تمّت). اگر از طنز انتقادي اين كتاب خوشتون اومد مي تونيد كتاب هاي "حدیث قند"و "رفوزهها" كه به قلم همين نويسنده هست رو تهيه كنيد. موفق و شاد باشيد.
راستي تكليف "غلاغه" چي ميشه؟
ژانویه 02, 2012 @ 16:12:20
آقا دست شما درد نکنه… با اجازتون من برم برگردم سر فرصت بخونم
ژانویه 05, 2012 @ 14:08:47
قضییۀ(پارودی) زاهد ظاهر پرست و باقی ی قضایا از زبان یک شاهد عینی
…آره فاطمه خانوم جون،ولش کن اصلا» محلش نذار ، آخه از یه زاهد ظاهر پرست چه انتظاری داری …بذار در حق ما اینقذه هر چه گوید تا فتق اش بیاد زیر گلوش…،خدارو صد هزار مرتبه شکر که واسه ی ما جای هیچ اکراه نیست.آخه میدونی من خودم پارسال صو رتم یه سالک در آورده بود این هوا(با دست صورت «ما» را نشان میدهد)،خلاصه هرچی نذز و نیاز کردیم خوب نشد،آخرش رفتیم «در طریقت»و اون بنده ی خدام ما رو فرستاد «بر صراط مستقیم «،حالا هی از»دل» ما انکار و از اون اصرار که نه جون شما نمیشه بااین سالکی که شما دارید امکان گمراهیتون یک از هزارم هم نیست ،ماهم از همه جا بی خبرمی خواستیم به کوری چشم همین زاهد ظاهر پرست فوق الذکر،یک سماق پالانی چیزی بندازیم روش که به راز» گمراه نیست»ی ما پی نبره که یه دفعه دیدیم زررررصدای در اومد، کی بود ،کی نبود ، چشمت روز بد نبینه ، یه هویی دیدیم شاهمون به خیال اینکه ما داریم شطرنج بازی می کنیم اومده و با هزار التماس و التجا دنبال مجالی حتی اندکک در عرصه شطرنج رندان(یا همون ما)می گرده …چه دور و زمونه ای شده خواهر، یادته می گفتم یه صاحب دیوان داشتیم که بهش پدر سگ صاحاب می گفتیم، اونم از پشت سر شاه سرک می کشید و میگفت شما که طغراتون هزار ماشالا از سر تا پاش حسبه لله می ریزه ، چرا بیدق میرونی ،فکر کردی بااین شمسی پهلوون بازیها ما گویی نمیدونیم حساب!یالاّ رد کن بیاد تا به آقای شاه نگفتم که همچی دو بامبی بزنه تو ملاجت که سقف ساده ی آسمون اونقدر واسه ات بسیار نقش بشه که هیچ دانای زبون نفهمی در جهان ازش آگاه نشه!
روز بد نبینی خواهر…گره ی چارقدمو کاویدم ،بلکه صنار ،سه شاهی توش باشه ، سر ور دارم و بعد از اینکه یه دست رنگ متالیک خوشگل به خودم زدم راهمو بکشم برم به کوی می فروشان،آخه میدونی اون طفلکام گناه دارن کف دستشونو بو نکرده که…یه وخ می بینی یکی از همین آسمون جلا با سپر تصادفی و شاسی ی جاخورده و بدنه ی هفت رنگ میاد قیژّی ویراژ میده و میره کوی می فرو شان! اونام خداییش به روش نمی آرن و پنج سیر عرق و یه خورده آت آشغال میزارن جلوش که کوفت کنه و بزنه به چاک!به کسی نگی… اونجا یه پیر خرابات هس که لطفش دایمه(زیر لب می خندد)…خب دیگه …خودت که بهتر می دونی،لطف های شیخ و زاهد یه وخ هست ،یه وخ نیس!قربونش برم الهی. اون دفعه که رفته بودم پیشش،به حاجب دربانش غدغن کرده بود که کبر وناز رو از تو درگاه به اینور راه نده،اونوقت منو چسبوند به خودش و گفت جیگر! تو هر که رو بخوای میتونی بیاری و هرچی بخوای میتونی یگی!تو رو خدا پیش خودمون بمونه ،یه هویی حس کردم یه چیزسفتی خورد به پام…غلط نکنم …(!) اش بود…! صاب مرده!منم صدامو انداختم سرم که خوشم باشه،معلوم شد که این سازا رو در پی اندام کی میزدی،اگه نه، پس بی زحمت این «تشریف» صاب مرده تونو یه خورده فرمون بدین اونور تا نرفته تو چش ما…آخ خدا، قربون خدایی ات برم، چه زخمهای نهانی نادر همت به ما زد و یه آخ نگفتیم…باشه حالا که اینطوریه، می رم یه مثقال مشرب عال می خرم و همه شو یه دفعه قورت می دم تا دیگه این صدر مدرا، پیدام نشه…!چیکار میشه کرد کاش از دلمون می اومد که تو کار ُدرد کشی و این حرفا باشیم، اندر بندر و اونطرف هام مال و جاه معلومه که نیست …زت زیاد!
اکتبر2011-درزی
*متن بالاحاصل تحقیقی طولانی در تلاش برای تفسیر غزلی از خواجه شیراز است که با این مطلع شروع میشود:
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اگراه نیست
ژانویه 06, 2012 @ 03:54:10
درود مشتبی جان
زوریی نصر آباد می گوید :یک نوع سو تفاهم درباره متون طنز آمیز در ذهن عامه مردم یا مطالعه کنندگان اخلاق گرا وجود دارد که اگر کسی به دنبال متون طنز مثل رساله دلگشای عبید یا دیوان سوزنی یا آثار دیگر طنزسرایان باشد اولا لبشان به خنده یا حتی تمسخر گشوده می شود و اگر خیلی به اصول اخلاقی پایبند باشند مهر تکفیر می زنند.
آپدیت کردن داستان های گذشته برای مردمان امروز سوای از جنبه طنزی که دارد معنایی هم دارد برای شخص من و آن همان قضیه تکراری » تکرار» است.
او با مهارت تمام به ما نشان می دهد که علاقه ها و اولویت های مردم عوض نشده…بلکه فقط رنگ عوض کرده است
جمله اول او هم که برای شما در همین نظر آوردم به ما یاد می دهد که با » پیش فرض» صحبت نکینم مخصوصا در این فضایی که چهره ها و احساسات دیده نمی شوند
به هر حال جامعه امروز ایران و حتی با جرات میتوان گفت دنیا رو به جهتی می رود که من اسم آن را عریانی روانی می گذارم… این به لطف بیان عقاید بدون ایجاد هزینه برای گوینده است
مثل من که از پت کامپیوتر خود نظری را میگویم که در دنیای واقعی کسی نمیتواند » یقه » من را بگیرد
حالا اینکه این عریانی روانی به نفع بشریت تمام می وشد یا نه…باید صبر کرد و دید
ژانویه 06, 2012 @ 10:35:52
سلام جناب مشتبا
طنز آقای زرویی نصرآباد، از جمله زبانهای طنزیست که می شود ساده خواند و به راحتی فهمید. یک زبان امروزی و قابل فهم. من شعرهای طنزی از ایشان خوندم اما داستان و کتاب خیر.
فکر می کنم در این روزگار طاقت فرسایی که مردم دارن با انواع مشکلات زندگی می کنن و سختی زندگی لبخند از لبان ما دزدیده، معرفی یک کتاب طنز، انتخاب بسیار به جا و پیشنهاد خوبی ست.
همین « غلاغه» هم کلی لبخند به لب ما آورد!
از معرفی یک نویسنده ی هموطن ممنونم.
موفق باشید.
ژانویه 15, 2012 @ 12:48:01
آیات و حکایات
آقای شاه سلام!
من نصیحت می کنم تورا،اینطور نباشد که هر کس ور داردهر چه خواست در اینجا بنویسد.از آداب تخّلی ننویسند این نویسندگان.اگر مرا قبول نداریداز روانشناسها بپرسید که اینهایی که در «هنر یک حرف تازه»آورده است آن نویسنده ی کذایی-«که ناشناس»است البته…-و آنهایی که کامنت نوشته اند در آنجا،اینها از مصادیق «منش انباشتگر مقعدی»است،اگر میگویی نه برو بپرس،در کتابها آمده است،علمای ما خون دلها خورده اند،ما زیگموند فرویدها داریم،یک عکسی را که مردم در سینماها چیز می کردند در آن ،آورده است و نظر می خواهد و میگوید من حقیرم،من عاجزم،در راه خدا،صدقه ی سر اولادتان یک کامنتی بنویسید!تو غلط می کنی کامنت می خواهی،من توی دهن کامنت می زنم،(یک بار هم یک چیزی نوشته بودکه»نزن آقا ،نزن، و شش هفته بعد پایش را امضا کرد…)
آقای شاه نمی خواهی محترم باشی؟!نمی خواهی از سرنوشت پدرت عبرت بگیری؟گذشت آن وقتی که من با شما رابطه داشتم،ما و شما «نه رابطه «داریم،رابطه را می خواهیم چکار؟!من با شما به سلب هستم نه به ایجاب!از اول هم بودم.آن کسی که لیسانس پشمک سازی از دانشگاه سلفچگان دارد من نصیحت می کنم او را…ای سوم شخص بیدار شو،و اگر نشوی سیلی می خوری…همچنانکه خورده ای بد بخت!یک تذکره نوشتیم تا فیها خالدون ات جیز جیز می کرد…اینطور نباشد که یک شخصی یک چیزی بنویسد بی اسم و امضا ،اونوقت خودش 66تا کامنت با اسمهای من در آوردی بنویسددر تایید خود بی نام و نشانش…اینها لات بازی و باند بازی و لمپنیزم است…مردم میخوانند اینها را،شما مسعول هستید،اگر یک کامنت نویس منحرف باشد یک مملکت را منحرف می کند…البته نمی تواند…و ما با کسی شوخی نداریم و باز هم توی دهن سوم شخص ها می زنیم. و من از آقای فروید تشکر می کنم.و اونطور که من فهمیدم این آقای شاه عقلش از علمش بیشتر است …یک وقتی در فیس بوق یک چیزی در باره مونیسم و وحت و تخالف نوشته بودیم و ایشان صادقانه گفته بود من نفهمیدم ولی تصویب می کنم!و ما پیش خودمان گفتیم رحمت بر آن شیری که خورده ای!لکن از راه بردند تورا…آنهایی که ملیجک بودند و ملیجک هستند و ملیجک خواهند مرد!و من از ناصرالدین شاه بدم می آید !اوی ناصر الدین شاه نمی خواهی آدم باشی ،می خواهی عر عر کنی؟!اونهایی که عقلی هستند دنیا را مضحک می بینند و آنهایی که حسّی هستند غمناک،ولی این سوم شخص نه عقل دارد و نه احساس!کوچک است،بازی میکند او و ملیجک بازی هم میکند!رها کن اینها را آقای شاه!برو از سرنوشت شون کانری در فیلم مردی که میخواست سلطان باشد عبرت بگیر!که با آقای مایکل کین ،چه کردند این دو بزرگوار و من از ایشان تشکر می کنم!رها کن اینها را و برگرد به دامن علما!
یکی این را بپرسد اگر شاعری کو شعرت ،منتقدی ؟کجاست انتقاداتت،نویسنده ای ؟چه نوشته ای؟به گفته ی خودت مدرن که نیستی،پس خاک توی سرات با اون سنت نداشته ات!…و من خیلی دوست داشتم که این آقای سوم شخص اینجا بود و مایک چتول با هم می زدیم.
مع الاسف من شما را دوست دارم و جون خودم دروغ نمی گم.
پ.ن1:و من از آقا مشتبا تشکر می کنم.
پ.ن2:و خاک توی سر مممممهران و پروین و بقیه ا ی که وجود خارجی ندارند.
پ.ن3:و سوم شخص پسر بدی نیست ،فقط لوس بار اومده!
پ.ن4:خانم بهادر نمازهای یومیه را سر وقت بخوانند.
پ.ن5:آقای شاه فکری به حال خودت بکن.
پ.ن6:درزی دست بردار نیست.
پ.ن7:قلم شما مثل بقیه چیزاتون مستدام.
پ.ن.8:و من از شما تشکر میکنم.
درزی/ ژانویه 2012
ژانویه 15, 2012 @ 21:12:10
شما احتمالا با خمینی نسبت نداری با این اراجیف که گفتن کردی
ژانویه 16, 2012 @ 00:05:33
جناب درزی
هنر و ذوق شما را ندارم و همینم به زور مینویسم
حقیقت اینه که مهم نیست که در مورد هر کدوم از شخصیت هایی که اینجا نظر میدهند چه فکر میکنید مهران با شخصیت خارجی یا بدون آن اینجا فرقی نمیکند.
اگر من هر روز به اینجا سری میزنم به خاطر اینه که حال و حوصله دسته بندی ها رو ندارم مگه زوره همه جا شخصیتمون رو با خودمون یدک بکشیم.
همین اواخر بود که جناب شاه به موضوع عریانی فکری اشاره کردند .فکر میکنم شما جمع را بد جوری اشتباه گرفته اید .ما اینجا منتقد و نویسنده نیستیم .نیازی به اعتبار- رتبه بندی یا ثابت کردن چیزی هم نداریم اینجا مسابقه ای نیست که به دانا ترین فرد-خوش ذوق ترین فرد -هنرمند ترین فردو……. جایزه ای بدهند و شما مثلن شاکی باشید که به فرد اشتباهی رسیده است.
به قول فوسکا
اینجا کسی از کسی دانا تر نیست حتی اگه خلافش ثابت بشه.
…….
البته ما از سازنده این وبلاگ همیشه به خاطر زحمتی که کشیده و وقت وذوقی که به کار برده تشکر میکنیم اما طبیعتا ملیجک بازی ها طنزیست نه چندان پیچیده.
مردم زیادی چیزهایی را که ما اینجا مینویسیم نمیخوانند
چون به ارجاعات و حق هر کس در حرفی که میزنه بد جوری اعتقاد دارید
فکر کنم نیچه یه همچین چیزی گفته که:
آدم ایی را که فکر می کنند هزاران دوربین از تمام حرکاتشون فیلم میگیرن و روشون قضاوت میکنن را عاقل نمیدانم.
(غلط غلوطش پای شما که اگه بی اسم و رسم مینوشتم پلیس رو صدا میکردین تا بیاد این دزد اندیشه رو بگیره)
اگه ممکنه کشش ندید حرام شده این اواخر
لطفا شاد باشید
ژانویه 16, 2012 @ 05:32:32
سلام مهران جان
آقا این «لطفا شاد باشید» شما رو خیلی پسندیدم
خیلی خیلی لذت بردم
مهران عزیز
توی یکی از پستها که توش خیلی زد و خورد شد ! کینگ فوسکا خواهش کرد که پاسخ ایشون رو ندیم.
بر خلاف تصویر ذهنی بنده و جنابعالی که سعی در متقاعد کردن آقای درزی داریم ، ایشون از جوابهای ما بیشتر نیرو و انگیزه میگیره .
میدونم سخته
میدونم ممکنه فک آدم از شدت دندون قروچه ! درد بگیره
اما بعضی وقتها جواب ندادن بهتره
.
شاد شاد شاد باشی دوست خوب من
.
پی نوشت:
فکر کنم این مطلب رو قبلا هم گفته بودم
در اساطیر یونان اومده که هرکول ماموریت پیدا میکنه که با مصائب بشری بجنگه
یکی از اون مصائب غولی بود به عنوان زلزله
هرکول هر بار که با این غول کشتی میگرفت و اون رو «زمین» میزد ، اون قویتر میشد. آخرش فهمید که زمین به عنوان مادر زلزله ، باعث تقویت اون غول میشه و نباید اون رو زمین بزنه
بنابراین روش مبارزه اش رو تغییر میده
SO
جواب نده دوست من
ژانویه 16, 2012 @ 06:53:14
جناب درزی
قربان اون شکل ماهت برم
قربون اون استعداد نوشتنت برم
تو رو به هر چیزی که مقدس میشمری قسم ت میدم
نکن این کار رو
هر چی دوست داری بنویس اما به بقیه کاری نداشته باش… به کسی توهین نکن
اگر دوست داری به من توهین کن…من هیچ مشکلی با هیچ توهینی ندارم… حتی اگه دوست داری به خانوادم هم توهین کن اشکالی نداره…
ولی بالاغیرتا به بقیه کاری نداشته باش
من با بدبختی این وبلاگ رو جون دادم
کردمش سایت
ولی من فقط دونه رو کاشتم
توی دو جمله بالایی کلمه من اشتباهه…باید بگم «ما» .. هیچ کاری بدون ما کار نمیشه… هر کامنتی مثل یک آبی بود که پای این نهال ریخته میشد.
الان یه نهال کوچیک شده که توی این فشای متشنج نیاز به آب و نور داره
پس با دعوا و درگیری خرابش نکن
به خدا اگر مشکلاتم زیاد نبود مثل سابق مینوشتم… عشق من این وبسایته نه چیز دیگه… ولی بعضی وقتها همه چیز گره میخوره و حتی نمیتونی بیای سر بزنی اینجا
پس بزار همین یه نهال برای این چند نفر بمونه
خشک کردن یک نهال کاری نداره…
پ.ن: دوستان خیلی معذرت میخوام که این مدت نمیتونم وقت کافی برا اینجا بگذارم
تمام تلاشم رو میکنم که بتوننم کارها رو یک سرو سامونی بدم و به اینجا برگردم
ژانویه 16, 2012 @ 07:53:50
سلطان به سلامت بادا
اینقدر سخت نگیر
من نمیدونم چرا پروانه ، فرید ، ذره بین ، تماشاچی ، شاهرخ ، حسین ، سیما و ….. دیگه نمیان
اما مطمئنم نیومدنشون به خاطر بعضی کامنتهای خاص نیست
چون وجه الخطاب این کامنتها اصلا اونا نیستن
شما هم نمیخواد اینقدر مته به این خشخاش بذاری
فقط یخورده صبر کن
.
شاد باشید
گلستان همایونی مستدام
.
پی نوشت:
جسارتا ، اندرونی همایونی میدونن که عشق شما این وبسایته ، و نه چیز دیگه ؟
.
پی نوشت 2:
اینجا کسی از پروانه ، فرید ، ذره بین ، تماشاچی ، شاهرخ ، حسین ، سیما و ….. خبر نداره ؟
ژانویه 17, 2012 @ 08:52:31
سلام
ببخشيد كه مدتي نبودم..
هر وقت به اين سايت و به طور خاص صفحه خودم سر مي زنم كامنت هاي جناب درزي رو مي بينم كه معمولا خيلي طولاني هستند و صادقانه بگم حوصله خوندنشون رو ندارم
بر خلاف نظر ايشون كه فكر مي كنند همه اينجا براي «اظهار فضل» و به رخ كشيدن دانسته هاشون اينجا نظر مي دهند، من فكر مي كنم كه «منيت» از نوشته هاي گهربار ايشون جاري هست. نمي دونم اين چه كينه اي هست كه از صفحه «معرفي كتاب» به دل گرفتن و هر از چند گاهي اين صفحه رو مستفيض مي كنند.
به عنوان نويسنده صفحه اين حق رو به خودم مي دم كه كامنت هاي نامربوط رو حذف كنم ولي به خاطر احترام به نظر دهندگان، حالا چه واقعي و چه به گمان ديگران تخيلي، حذفي انجام نمي گيره.
جون 04, 2012 @ 02:06:57
سایت جناب ابوالفضل زرویی نصرآباد تقدیم به دوستان عزیز
http://aztanz.ir/
جون 17, 2012 @ 12:21:00
سلام به همه ی دوستان
خیلی حیف شد که این بخش دیگه به روز نشد.
حداقل کاری که می تونستیم بکنیم این بود که با معرفی کتاب، به دوستان خاموش و ارزشمندمان عددی اضافه کنیم.
برای کسانی که اهل مطالعه هستن، بوی صفحات کتاب دلنشین و غیرقابل جایگزینه.
.
شاد باشید.
جون 27, 2012 @ 09:52:06
سلام خانم بهادر
صبر کنید…به روز میشه… مشغول چند تا کار مهم بودم اما برگشتم…تو همین روزا مطلب جدید آپ میشه…
ممنون که تو فکر این بخش بودین