پیش نوشت 1: بالاخره حساب كاربري من هم راه افتاد. با سپاس از جناب فوسكا براي فعال كردن حساب كاربري اين پست رو تقديمتون مي كنم. اميدوارم مفيد باشه…
پیش نوشت 2: از دوستان عزیز برای دیر به دیر به روز كردن مطالب این بخش پوزش می خواهم. به علت پاره ای از مشغله های شخصی و کاری مجال سرزدن روزانه به سايت برای من مقدور نیست ولی سعی می کنم تا حد امکان به سايت سر بزنم و حداقل بخش مربوط به خودم رو سرپا نگه دارم. دلیل دیگر این است که به دلیل تمایل شخصی دوست دارم کتابی رو که قصد معرفی اون رو دارم دوباره و حتي چندباره مطالعه کنم تا مطلب نوشته شده به نوعی "داغ" باشه تا هم تسلط بر نوشته ممکن باشه و هم اين كه "شتابزدگی" توی سطور دیده نشه.
پیش نوشت 3: کتاب معرفی شده در این پست، یک نمایشنامه با حجم کم و موضوعی جالبه. علت انتخاب این نمایشنامه این بوده که هم دربردارنده موضوع مهم "عشق و روابط اخلاقی" هست و از اون مهم تر اینه که به علت حجم کمی که داره خواندنش شايد بیشتر از 2 یا 3 ساعت از وقت خواننده رو نگیره که با توجه به این که همه ما به نوعی از نداشتن وقت برای کتاب خواندن رنج می بریم (عجيبه كه فقط براي كتاب خوندن وقت نداريم) یا حجم زیاد یک کتاب ممکنه ما رو از خوندن اون پشیمون کنه، برای این دفعه انتخابش کردم.
نمایشنامه "عشق لرزه" با عنوان اصلی Le Tectonique Des Sentiments با ترجمه كلمه به كلمه لرزه احساسات در سال 2008 توسط اریک امانوئل اشمیت نوشته شده و شهلا حائری برگردان این نمایش نامه رو توسط نشر قطره به چاپ رسونده. اریک امانوئل اشمیت متولد 1960 در شهر لیون فرانسه است و نمایشنامه هاش تا کنون در بیش از پنجاه کشور جهان به اجرا درآمده اند.
از آثار اشمیت که به فارسی برگردانده شده می توان به "خرده جنایت های زن و شوهری" ، "نوای اسرار آمیز" ، "مهمانسرای دو دنیا" و "یک روز قشنگ بارانی" اشاره کرد که همه توسط شهلا حائری و نشر قطره به چاپ رسیده اند و نمایشنامه "عشق لرزه" تازه ترین اثری از اوست که به فارسی ترجمه شده است. البته كارهاي ديگري از اشميت توسط مترجم ها و انتشاراتي غير از نشر قطره هم چاپ شده كه در پيوند ويكيپديا ميتونيد پيداشون كنيد.
و اما شرحي بر داستان:بستري كه قصه در اون شكل ميگيره روابط احساسي زن و مردي عاشق هست كه روزمرگي عشق بر عواطفشون حاكم ميشه و روابط به تيرگي گراييده ميشه. غرور و تكبري كه در هر دو مي بينيم در كنار "عدم گذشت" زلزله اي وحشتناك از احساسات زنانه رو به وجود مياره و باعث ميشه تا پايان قصه به نحو اصفناكي رقم بخوره. به سادگي مي بينيم كه وقتي عشق جاي خودش رو به كينه و در نهايت نفرت ميده، احساسي رو در فرد به وجود مياره كه براي گرفتن انتقام از همه چيزش بگذره حتي خودش! و اما شخصيت ها كه از اين قرارند:
"ریشارد" جوانی ثروتمند، روشن فکر و عاشق پیشه است که دل در گرو عشق "دیان" دارد.
"دیان" وکیل و مبارز و مدافع حقوق زنان و معشوقه "ریشارد"، خواهان هرچه بيشتر عشق ريشارد است
"خانم پومره" مادر "دیان"، زني دنيا ديده و آشنا با عشق و علاقه
"الینا" و "ردیکا" زنان خیابانی
در ابتدا همه چیز خوب است دیان و ریشارد عاشق صمیمانه یکدیگر را دوست دارند. دیان چندین بار خواستگاری ریشارد را رد می کند اما همچنان انتظار دارد ریشارد به او عشق بورزد. در عشق ریشارد نسبت به خود شک می کند و تصمیم میگیرد ریشارد را مورد امتحان قرار دهد. امتحانی سخت که نتیجه ای غم انگیز در پی دارد. اتفاقاتی پیش می آید که "نفرت" از ریشارد جایگزسن عشق به او می شود. بر خلاف عشق که با تردید همراه است نفرت بسیار حس استواری است که می تواند انتقامی دردناک را رقم بزند. آیا این نفرت و انتقام برای ریشارد سخت تر است یا خود دیان؟ آیا این دیان نبود که با "غرور" خود باعث سردی ریشارد شده و در نهایت حس تنفر را در دیان به وجود می آورد؟ وقتی دیان نميتواند بخش درستي از احساساتش را در رفتار خصوصياش به کار بگيرد، زلزلهاي را به وجود ميآورد که ناشي از عشق است؛ اما منجر به تنفر ميشود. ديان براي گرفتن انتقام از ريشارد او را با زني خياباني به نام الينا آشنا كند و سعي مي كند ريشارد را شيفته وي سازد ولي هويت واقعي الينا را مخفي نگه ميدارد.الینا حضور عاشق شعر و ادبيات است و به دنبال عشق حقيقي و درست ميگردد اما فقر و بيچارگي مسير رسيدن به هدف را برايش دشوار کرده است. رديكا دوست الينا نقش مادر او را بر عهده مي گيردو سعي مي كند نگذارد علاقه و احساسات الينا و ريشارد به هم نقشه را از مسير تعيين شده بيرون ببرد…..
در پايان اشاره اي مي كنم به نقدي از اين نمايشنامه در سايت "تبيان":
"عشق لرزه" در ميان آثار به نمايش درآمده از متنهاي امانوئل اشميت بيشتر به درون انسان و نيازها، احساسات و عواطف او نزديک ميشود. هر چند نمايش به هيچ وجه قصد ندارد وارد حوزه روانشناسي شود و بيشتر به واسطه نزديکياش به اخلاقيات به بعد اخلاقي درون انسان نزديک ميشود؛ اما در عين حال نظم و تناسب احساسات دروني انسان را مورد تاکيد قرار ميدهد و زلزله احساسات را به عنوان محور تغييرات دروني و بر هم خوردن تناسب احساسهاي دروني قهرمان داستانش مطرح ميسازد.
خواندن اين كتاب رو به همه دوستان پيشنهاد مي كنم (قيمت چاپ سوم نشر قطره 2500 تومان)
دسامبر 07, 2011 @ 09:31:08
مشتبای عزیز
طبق معمول یک کتاب عالی دیگر با یک مفهوم عالی تر و البته نویسنده ای گرانقدر
ممنون
راستی خود امانوئل درباره کتابهایش یک گزاره معروف داره..نمیدونم شنیدی یا نه ولی برات اینجا کچی می کنم تا بخونی :
در اغلب نمایشنامههای من سئوالهایی مطرح میشود که جوابی به آنها داده نمیشود. منظورم این است که نمایشنامههای من دربارهی وضعیت بشر، روابط احساسی، جنسیت، عرفان، خدا، شک، نبود ایمان و موضوعهای اینچنینی هستند و در این نمایشنامهها کلی سئوال دربارهی همین موضوعات مطرح میشود و در نهایت هم جوابی به هیچکداماشان داده نمی شود. وقتی آدم میفهمد که این سئوالها از عمق وجود ایرانیها هم شنیده میشود
پ.ن:نویسنده ها و نقاش ها و البته موسیقیدان ها چه راحت می توانند احساسات ما را از راه دور به بازی بگیرند
پ.ن2: راستی نوشته شما در بخش ادبیات نیست… اگر اصلاح بفرمایید ممنون میشم
دسامبر 12, 2011 @ 04:45:00
راستي جناب فوسكا نمي دونم چرا بخش نظرات معرفي كتاب كم فروغ شده؛ به نظر شما مشكل از كجاست؟ از كتاب معرفي شده يا كلا اينكه ملت ما ديگه حوصله كتاب خوندن رو ندارند؟
دسامبر 12, 2011 @ 08:45:54
مشتبی جان کلا بخش نظرات کم جان شده… شاید به خاطر مشکلات خوانندگان باشد… شاید به خاطر بی حوصلگی دوستان باشد. شاید دیگر کسی دوست ندارد به ما چیز یاد بدهد… شاید دیگر خسته شده اند…شاید دیگر بابا نان ندارد… شاید باید گفت خسته نباشند مشتبی جان. شاید دیگر دلی خوش نیست تا بتواند سخنی تازه بگوید . شاید دیگر دستی جان ندارد تا چند کلمه ای تایپ کند. شاید دیگر کسی راه گم نمیکند به این دیار .شاید دیگر آن مرد در باران نیامد. شاید دیگر فیلترینگ روحانی شده ایم.
حتی شاید دلی آزرده ایم …شاید دیگر کبری تصمیم تازه ای نمیگیرد… ما که نمیدانیم چه شده است. همه خسته هستیم.. شاید. اما منکه می نویسم برای دل خسته ام. شاید دل خسته ای دیگر از راه برسد و همنوای من شود… تو هم بنویس…خسته نباشی مشتبی جان
دسامبر 12, 2011 @ 09:33:00
ممنون فوسكاي عزيز! مثل اينكه شما از من غمين تر هستين! چشم، مي نويسم حتي اگر بدونم فقط و فقط يك نفر (خود شما) مطلب رو مي خونيد. نوشتتون بهم دلگرمي داد ولي سوزي عميق و بغضي توي نوشته هاتون بود كه باعث شد فكر كنم اي كاش اين سوال رو از شما نكرده بودم.
افتـــــــــاده تر از بــرگ خــــــــزانیم ببیـــــــنید
زنــــــــدانی دلتنـــــــــگ زمانیـــم بــــــــبینید
درهای زمــــان بــــــسته به روی نــــــــظر ما
ما بســـــته و پیوســـــــته نهانیم ببـــــــینید
ساکن به فراموشــــــی دلـــــــگیر زمیــــــنیم
جاری شــــــده در خون جهانــــــیم ببیـــنید
گنـــــجیم فرو رفته به مـــــــرداب زمـــــــــانه
افــــــتاده و در امن و امــــــــانیم ببینــــــــید
اندر سبد سفـــــــره ی ما غیر صفا نیست
قانع به یکـــــــــی تکه نانـــــــیم ببیــــــنید
فکرم هیجان دارد و شعرم هیــجانی است
ما شــــــــاعر شعر هیــــــجانیم ببینیـــــــد
تنــــــهایی خــــــود را به چـرا برده به صحرا
شـــبها بر این بره شــــــــــبانیم ببینــــــــید
ما کــشته و آشـــــــفته ی فریاد بلنـــــــدیم
صــــــــــد ســــال دگر باز همانیــــــــم ببینید
با آه و فغان روز به شــب برده به حـــــسرت
ما بلــبل ماتم کده ی آه و فغانیم بــــــبینید
از من به جهان مانده نه نامی نه نـــشانی
آواره ی بـــــی نام و نشــــــانیم ببیـــــــنید
هرکس نگران اســـت به احـــــــوال دل خود
مـــــــا بهـــر فرا خود نگــــــرانیم ببیــــــــنید
کس نیست که با بیکـسی ما بنــــــــشیند
بیکــــس شده در ذهن کســــــــانیم ببینید
دسامبر 12, 2011 @ 10:13:32
سلام.
مجتبی جان بد جوری حق داری من از کارت خوشم میاد و لذت میبرم.میخواستم هر جوری هست مخصوصا کتابای قبلی رو که معرفی کردی بخونم ولی عجیبه که هر چی گشتم روی وب نتونستم برای دانلود پیداشون کنم.بعیدم هست که تو شهرم بتونم برای خرید پیداشون کنم.برای خرید اینترنتیم میدونم که برم طرفش باید چند تای دیگم که چند وقتی دربارشون شنیدم رو بگیرم و درس و دانشگاهم بد جور یوقتم رو میگیره و میتونه عاقبت خوشی نداشه باشه.
این درسای آکادمی بیشتر از این که خوندن حوصله سر برشون طول بکشه حضور فیزیکی تو کلاسا و خستگی هاشون از آدم انرژی میگیره 90 درصد کلاسا رو فقط برای حاضری خوردن باید تحمل کرد.فوق العاده کسل کنندست.
در مورد کم حوصلگی برای کتاب هم باهات موافقم چند ماهی پیش یه مقاله عالی خوندم در مورد تاثیراتی که اینترنت بر مغز ما انسانا میزاره .
طبق تحقیقاتی که کردن اینترنت باعث کم تر شدن حجم سلول های خاکستری مغز و بیشتر شدن ماده سفید و جانکشن ها شون شده .که باعث تغییر ذاعقه ذهنی ما میشه مثلا کسایی که به وب گردی عادت کردن ترجیح میدن بیشتر مطالب با حجم کم و جالب بخونن و حوصله کتابای پر حجمو تفکرات عمیق رو ندارن .
این قرن اطلاعاتم برا آدما خیلی سنگینه انتخاب ها زیاد شده و وقت همون وقت سابقه.آدما برای خوندن یک کتاب همون وقت سابق رو باید بزارن ولی وقتی میخوان کتابی رو تهیه کنن یا فیلمی رو ببینن با هزاران انتخاب مواجه میشن.
به هر حال شما ادامه دهید و مطمعن باشید خوانندگانی دارید .شاید چند ماه دیگه این کتابا رو بخونیم .حتما سعی میکنم اون روز اینجا کامنتی بگذارم.
به قول جناب او
شاد باشید
دسامبر 12, 2011 @ 10:42:18
ممنون مهران جان، لطف داريد به بنده. در مورد تاثيرات اينترنت كاملا درست ميگيد و ميتونم بهتون بگم كه خود من هم يكي از اين قربانيان به اينترنت هستم و از اونجايي كه چند سالي است دسترسي مداوم به اينترنت دارم فكر مي كنم به نوعي از اعتياد به اينترنت دچار شده ام كه جز با وصل شدن به نت ولو بي هدف هم باشه آروم نميگيره. لينك كتاب ها رو سعي مي كنم پيدا كنم و آدرسشو براتون ميفرستم
دسامبر 12, 2011 @ 11:22:19
خیلی ممنون میشم.
قبلا سایت کتابناک منبع فوق العاده ای برای کتاب های فارسی بود که متاسفانه به دلیل شکایتی که ازش شد تصمیم گرفت که قوانین کپی رایت را رعایت کنه و تمام کتاب هاش رو به شکل تعلیق دربیاره تا ناشر ها با اونا تماس بگیرن حق انتشار بدن یا حتی نسخه های الکترونیکی رو بفروشن و چون ناشرها اهمیتی نمیدن.حجم بزرگی از کتاب ها اونجا غیر قابل دانلوده.واقعا حیفه
دسامبر 12, 2011 @ 11:32:10
جناب فوسکا شما هم حق دارید
نمیدونم چرا دوستان انقدر کم کامنت میگذارند.
مخصوصا جناب او و دوستی به بنام فرید که زمانی که اینجا هنوز وبلاگ بود خیلی برای پر کار تر شدن سایت علاقه نشون میداد .
به هر حال به خاطر نوع حکومت دوست داشتنی و بست نوعی از تفکر آزاد که جناب فوسکا در این سایت به وجود آورده اند از خوانندگان همیشگی شما میمانم.
از دوستان جدیدی هم که از سایت دیدن میکنند تقاضا میکنم کامنت بگذارند و در بحث ها شرکت کنند یا بحث های جدیدی را باز کنند
شاد باشید
دسامبر 12, 2011 @ 13:19:50
سلام به پادشاه خستگی ناپذیر و
جناب مشتبی و
دوستان محترم.
اریک امانوئل اشمیت در دیالوگ نویسی فوق العاده ست! به خصوص در نمایشنامه که دیالوگ ها نقش اصلی رو در معرفی و پرداخت شخصیت ها و تماتیک و اتمسفر داستان و روایت دارن. اشمیت رو از نمایشنامه ی « خرده جنایت های زن و شوهری» اش می شناسم که در طرح سوال و معلق گذاردن خواننده استادی رو به کمال می رسونه. روابط احساسی و شک و از خودبیگانگی تم های مورد علاقه ی اشمیت هستند.
غرض اینکه « عشق لرزه» رو نخوندم، اما با اعتماد به قلم این نویسنده و علاقه به سبکش، در لیستم قرار دادم.
پ.ن:
جناب سوم شخص مفرد مدتهاست غیبت دارند. جای کامنتهای دقیق و شبه شعر( به خاطر شکل چیدن و نوشتن جملات) و پر از شعر ایشون خالیه.
جناب فوسکا، غمی نداشته باشید.
من هم برای دلم می نویسم.
با تعداد خوانندگانی که شاید به اندازه ی انگشتان یک دست هم نمی شوند اما قدمشان روی چشمان من است!
دلتان پرامید باشد.
دسامبر 13, 2011 @ 22:09:19
افتاده تر از برگ خزانیم ببینید…
نام شعر: سکوت شاعر: سید حسن میربهرسی
دسامبر 14, 2011 @ 04:35:01
با تشكر از جناب «بي نام»، شعر مورد نظر شعري زيبا هست كه آهنگ دلنشيني داره. يادم نمياد كجا ديده بودمش ولي همون وقت نگهش داشتم تا بعضي وقت ها با دوباره خوندنش لذت دوباره نصيبم بشه. تا اينكه با صحبت هاي جناب فوسكا به يادش افتادم و توي نظرم اضافش كردم. اسم شعر و شاعر رو نمي دونستم كه لطف كرديد فرموديد. بازم ممنون
دسامبر 16, 2011 @ 21:56:43
آفرین به شما مرد فهیم ،متین و شرافتمند!
دسامبر 17, 2011 @ 17:33:59
تذکره الخواتین
آن رابعه ی بی تظاهر،آن خصم رو بنده و چادر،آن هر چه جراحت را نشادر، بی بیّ نا و خاتوننا راحله ی بهادر، از خواتین بهادران فارس بود و در بارگاه فوسکا نام(یاکوب ابن فرانچسکو- الونیزی-)حکومت فارس را فرمان داشت.و دو صد سال بیش بود که این خاندان مکتب از بهر طفلان و شفا خانه مر مبتلایان بنا کردی در فارس!
گویند شبی هزار داستان قراعت کردی به یُمن ِ هزار و یک شب ِ شهرزاد – از ندیمان عباسی- لیک هر بارکه نام داستان شنیدی،صیحه بر آوردیکه آآآآآآآخ جووو
ووون!من بسیار داشت دوست داستان!و چندان روزه داشت که یک زلوبیا در تمام عمر به دندان نگزیدی!در عهدی که او بود،کس چون او زبان فرنگان ندانستی و زبده ی اهل بر آستان مکتب اش پیشانی ی ارادت ساییدی!شبی در مناجات روح ویلیام مسمّا به شکسفیر را طلب کرد و آن کافر با قلّاده ای سنگین که اهل دوزخ راست بر آستان حضرت آش خلید!پس خاتوننا آن فرنگی را پرسید !Hey , youدانی که ما کیستیم؟! و آن ُمنکر جواب داد همانا که خاتون راحله بنت ِ بهادر باشی! و حضرت اش چندان بر آشفت که آن ملعون را تا ابد از درس انگریزی مردود ساخت بی هیچ تک مادّه!بیت:
زلفش هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چارسو ببست
بیچاره شکسفیر ،ندانست در حیات
از طاق ابروی راشل رسد شکست!
فامّا در زنگ تنفس آن ملعون باز پرسید:خانم اجازه چرا مارو مردود کردید؟!پس خاتوننا فرمود هر چند در بلاد فارس راحلیم و(بزن )بهادر! ولی در فرنگ راشل ایم و شیردل، و تو این ندانستی!…این بگفت و روی در نقاب کرد!هم در آن دم شنید که کسی می سراید
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
پرسید این چه کس باشد؟گفتند خواجه شمس الدین مولانا احمد فرخزاد ملقّب به سوم شخص ثالث است و هکذا چرند بافی مخلص!…فرمود بگویید به صف باشندتا به صبر باایشان گفتمان داریم!
وقتی در بلاد فارس فتنه ای افتاد.شکّاکی درزی نام اجابت کرد مر دعوت ِ فوسکا را لیک چندان ِچغِرو ناپَزبودکه نگو و نپرس…(لعنت اله ).چاره را سوم شخص طلبیده- هم او که نیمه ی مدفون بود فوسکا را- و پروین خانوم اینا و poem واشرف چارچشم و ملکه اعتضاد (سلام اله علیهم اجمعین)را تیغ دادی تا بر وی نهند. ولی آن ملعون چندان تر دست بود که گفتی در مصاف کلام ،توپ شراپنل در چنته داشت!بیت:
ز ُسمّ ِستوران در آن پهن دشت
زمین شد ششو آسمان گشت هشت
چاره را آن زنار که بر کمر داشت،بر گردن اش آویخته در کوی و برزن کشاندند.از خرد و کلان به شمع اش آجیده، پیش از صلوه به میدان آورده ، جلّاد باشی ِدربار مبارک، سر از پیکرش به مقراض انتقام چید!
درزی دسامبر 2011
*اشار جز یک بیت ، از حافظ و فردوسی است
دسامبر 19, 2011 @ 09:55:31
عجب، از وصف نامه هم يه چيزي فراتر هست! خب درست، ولي من هنوز هم منظور نويسنده نظر بالا رو درك نكردم، بزرگي بياد لطفي در حق من بكنه و علت چنين نطق غرُايي رو توضيح بده!!!
دسامبر 19, 2011 @ 13:42:17
مهم نیست مشتبی جان… بهرحال ایشون هم هنری دارند
دسامبر 20, 2011 @ 14:16:39
سلطان به سلامت بادا
مهران دوست داشتنی
مشتبی عزیز
خانم بهادر گرامی
پروانه خانم عزیز
درباریان محترم
سلام
شاید کمی خستگی ، قدری روزمرگی ، اندکی دلخوری ، ذره ای نیاز به فاصله ، یا شاید خیلی چیزهای دیگه ( در مقیاسهای میکروسکوپی و ماکروسکوپی!!!) باعث شد مدتی از شر من در امان بمانید !!!
متاسفانه روزهای خوش به پایان رسید!!!
.
فکر کنم اون بلائی که مهران عزیز در مورد سلولهای خاکستری و غیره گفتن ، در مورد من به وقوع پیوسته.
روزی روزگاری ، دربدر تهیه یه کتاب بودیم و با هزار زحمت تهیه اش میکردیم و با هزار شوق میخوندیمش
اگه یه فیلم خوب (با کیفیت تصویر افتضاح) میدیدم ، کلی ذوق میکردیم و برای دهها نفر تعریف میکردیم
اما الان ، از فرهنگ کتابخوانی ، فقط «عادت» کتاب خریدنش برامون مونده
خودم رو میگم
اعتراف میکنم که دیگه حوصله کتاب خوندن ندارم
در روزگار غوغای فست فودهای اینترنتی ، دیگه دل و دماغ دیزی پرملات کتابخوانی برای کسی نمیذاره
معدود کسانی هستند که هنوز هم برای خوردن یه دیزی سنگی مشتی ، کیلومترها راه میرن تا بهش برسن
راستش رو بخوای ، در پست قبلی که پروانه خانم گفت بعد از معرفی شما رفته اون کتاب رو خونده و بعدش اومد نظر داد ، یا اونجائی که خانم بهادر دنبال خوندن زوربای یونانی افتاد ، هم سرم سوت کشید ، هم حسرت خوردم ، هم حسودیم شد
دروغ چرا
دیگه اوغات فراغتی برامون نمونده . آنچه هم در پایان «مجادله روزمره زندگی» برامون میمونه ، خرابتر از اونه که بشه صرف کتاب خوندن کرد
دست کم برای من اینطوره
از این بابت هم متاسفم ، و هم به خودم و جامعه ام مدیون
بازهم دم مشتبی گرم که میاد یه کتاب معرفی میکنه
بازم دم پروانه خانم گرم که بعدش میره اون کتاب رو میخره و میخونه
بازم دم خانم بهادر گرم که میاد در مورد اون کتاب ، یا حتی حال و هوای فکری نویسنده اش توضیح میده
بازم دم پادشاه گرم که بخشی برای معرفی کتاب میذاره
من که کم دارم
نه اینکه کم بذارم
کم میارم
کی عادت کتابخونی از سرم افتاد؟
نمیدونم
.
شاد باشید
.
پی نوشت:
مشتبی جان
ببخش که مرتبط با پست شما نبود
دسامبر 24, 2011 @ 17:29:22
«از خیاطی چه میدانیم»
«بگشا بند قبا تا بگشاید دل من…»
حافظ
طبیعی است که برای شناخت بهتر از هرچیزی باید برگردیم و تاریخ پیدایش آن را بکاویم . از اینرو من شمارا دعوت می کنم تا با هم به اولین اتفاقاتی که موچب پیدایش خیاط و خیاطی شد بپردازیم .
میگویند پدر و مادر اولیه ی همه ی ما پس از آفرینش ،در بهشت خدا پرسه می زدند و بی هیچ دلواپسی شب و روز را به هم میرساندند . آنگاه …. بله آن …. گاه پس از خوردن میوه ی درخت معرفت نیک و بد، هر دو فهمیدند چقدر عشق و آرزو و خیلی چیزهای دیگر کنار دست و بال شان پرپر می زده و ایشان بی خبر بوده اند .
پس برای اولین بار نگاه خریداری به هم کرده و خوب دیگر … بقیه اش را من به قوه ی فانتزی خودتان می سپارم … تقریبا» پس از گناه اول حضرت خداوندی هم خشمگین شد و پدر و مادر ما و همچنین شیطان را از بهشت خود رانده و به زمین تبعید کرد . معمولا» از آنجا که هر آگاهی ای به خوب و بد از خود و دور و برمان شروع میشود ، به همین خاطر آدم و حوا قبل از هر چیز پی بردند که برهنه اند و از تمام مبادی ورود و خروجی ی پیکرشان نقاط خاصی را بد ، شرمناک ، هوس انگیز ، نافذ و نفوذپذیر و اسباب تحریک متقابل تشخیص داده و درصدد پوشاندن آن برآمدند . بله متاسفانه باید اعتراف کنیم اولین تجربه ی اجداد ما کسب معرفت درباره ی » بد » و » شر » ی بوده که در پیکرخودشان کار گذاشتند شده بود . در حقیقت این اشرف مخلوقات حضرت خداوندی از همان ابتدا آگاهانه یا سهوا» پلید وپلشت ترین ابزارآلات در نهادش تعبیه شده بود . القصه … هنوز زمان زیادی مانده بود تا پسران آدم در باره چشم و ابرو و چهره و کمرو ساق و ران خیلی جاهای دیگر که عقل جن هم نمیرسد شعرها بگویند ،درست مثل اینکه تا همین الان هم کمتر دختری از نوادگان آنها جرات تعریف از اعضای بدن جفت خود را یافته است . بدیهی که در آن روزگار نه وسیله ی دوخت و دوزی بوده نه ماتریالی و نه کوچکترین تجربه ای …پس آدم و حوا ابتدا سعی کردند با کف دستها آن نقاط بد و شر را بپوشانند ولی این برای تمام وقت ممکن نبود، گاه برای اشاره به دور یا نزدیک یا پائین و بالا رفتن از درختی ، چیزی ، مجبور بودند از دستها استفاده کنند ، آنوقت برداشتن دست از روی آن نقاط همان بود و هزار اتفاق پیش بینی نشده همان .
گویا در اولین نقطه ای که آدم و حوا فرود آمدند ، تعدادی درخت انجیر موجود بوده است ، … و خوب برگهای انجیر هم پهن است و هم به اندازه ی کافی دراز ، یا لااقل آنقدر دراز که سرخ روئی باباآدم را پاسخگو باشد . اما اینکه چطور به فکرشان رسید تا از این برگها استفاده کنند من گمان می کنم بی راهنمائی ی شیطان امکان نداشته است . با کمی دقت در میراث گرانبهائی که بصورت کتب مقدس به ما رسیده متوجه می شویم در همه ی تصاویر برگ های انجیر حوا ظریف تر ، شاداب تر و خوش ترکیب تر است و برگهای آدم درست بر عکس ! این بدون فکری که از طراحی و بُرش و بقول امروزی ها دیزاین سررشته داشته باشد ممکن نیست . گفته اند هنر اساسا» از سرچشمه ی
گناه سیراب میشود و چون اسباب گناه اول را هم شیطان تدارک دیده بود ، هنری چنین در انتخاب برگ انجیر جز کار خلاق و البته گناه آلود شیطان نیست . من به یاد دارم که خوانده ام خداوند همواره بنوعی نماد عقل وشیطان سمبل عشق بوده است ، اگر چنین باشد پس از آنهمه جدائی و بی خبری که در بهشت نصیب آدم و حوا بوده پس از سقوط یا فرود ایشان بر روی زمین چه کاری مهمتر از پرداختن به عشق و چند قلم چیز دیگر موجود بوده است . به خاطر همین هم هست که یک شاعر ایرانی سال های سال بعد از این واقعه در شرح احوال پدر خود( آدم ) سروده است :
» پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم »
حال که دانستیم طراحی ی لباس سرچشمه اش کجاست ، باید افتخار کنیم که اولین خیاطهای روی زمین پدر و مادر
اولیه ی ما بوده اند . با این ترکیب » هارمونیک » بود که اولین تکه های لباس انسان که بعدها شورت نام گرفت تولید و به بازار مصرف عرضه شد . البته از حق نباید گذشت که اظهارات غیر مسئولانه ی بعضی از قماش ما ( یعنی خیاطها ) کم موجب بد فهمی نبوده و نیست . مثلا» روزی در باره ی تفاوت ماهوی شورتهای زنانه ی قدیم و جدید سئوال کرده بودند و شخصی مذکور بی هیچ تاملی پاسخ داده بود که شورتهای قدیم را بنوعی باید دفع و رفع می کردیم تا اصل مطلب یعنی کون یا همان باسن را رویت کنیم ولی این روزها باید توده ی متراکمی از دنبه ی لرزان را عقب بزنیم تا چیز ی به نام شورت مشاهده شود . اینگونه قیاسات ای بسا موجب سوءتقاهماتی گردیده و آثار آن مدتها در قضاوت عمومی باقی خواهد ماند . من گمان می کنم سر نخ ِ تعابیری از این قماش بی ارتباط با شهر و آبادی هایی که اینگونه خیاطها در آن نشو و نما یافته اند نیست !
میگویند روزی از روزها بعد از اینکه آدم و حوا در رودخانه آب تنی کرده بودند ، حوا به اشتباه یا از روی کنجکاوی لباس آدم را به خودش می بندد و آدم با دیدن او سوال می کند دلت می خواست مثل من مرد بودی و حوا هم جواب می دهد ،نع ! ولی کاش تو بودی ! البته این جور گوشه کنایه ها در هر زندگی ی مشترکی هست و ما نباید خودمان را ناراحت کنیم ، بخصوص که پدر و مادر ما روی زمین تنهای تنها بوده اند … یکبار هم که زیر سقف پرستاره ی آسمان کنار هم راز و نیاز می کردند حوا پرسیده است عزیزم می خواهم قسم بخوری که جز من با هیچ زنی ارتباط نداری … و بابا آدم با ناراحتی جواب می دهد فکر می کنی شانس دیگری هم دارم … ! به هر حال زندگی هر قدر ابتدائی و مشکل خالی از تلخ و شیرینی های گهگاه نبوده و نیست !باید سالهای سال سپری میشد تا به همگان ثابت شود چگونه نود و نه درصد مردها ،نام نیک بقیه را ضایع می کنند!
حال که خلاصه ای از چگونگی پیدایش لباس را دانستیم شاید به نظر برسد که این نظریه بدوا» قدری نژادپرستانه باشد از جمله اینکه خوب پس کسانی که تا هنوز در جنگلهای آفریقا لخت و پَتی دنبال شکار حیوانات میدوند یا دانه های گیاهی جمع آوری می کنند مگر فرزندان آدم و حوا حساب نمیشوند ، پس چگونه است که پوششی ندارند و یا مگر در پیکر آنها سوراخ سنبه ای که تولید مقداری (حالا هر قدر کم حتی ) شرم و حیا بکند، نیست ؟ ضمن منطقی دانستن سوال ، باید پاسخ دهم که بعلت گرمای خیلی شدید متاسفانه این عزیزان نمیتوانند پوششی در برداشته باشند ، بویژه برای آن قسمتهایی از بدن که حرارت بیشتری از سایر نقاط داشته و بعضا» در معرض بادهای موسمی آفریقا هم نیست . بدین لحاظ آنها برای تبادل شرم و حیا بیشتر از سمبل ها و علامات استفاده می کنند مثلا» به گوش یا دماغ یا لب خود و یا حتی به همان عضوی که احتمال پیدایش شرم و حیا در آن بیشتر از سایر اعضاء می رود ، حلقه ای ، طنابی ، استخوانی خلاصه یک چیزی آویزان می کنند . گر چه قیاس مع الفارقی خواهد بود اگر که این گروه از برادران و خواهران محجوبمان را با ساکنین قطب شمال و سرزمین های پوشیده از یخ مقایسه کنیم ولی برای تنویر افکار خوانندگان باید اضافه کنم پوشیدن لباس ضخیم از پوست خرس و گرک و بوفالو در نزد آن عزیزان نیز به معنای آن نیست که از فرق سر تا نوک پای ایشان شراره های شرم وحیا زبانه کشیده و منطقه ی ممنوعه محسوب میشود چه اگر این بود به هر نیم نگاهی باید تمام پشم و پیله ای که بعنوان لباس به بر می کنند سوخته و جزغاله میشد ، آنوقت از شدت بوی پشم کز داده هیچ کاشفی ازهزاران کیلومتری قطب شمال و جنوب، خیال عبور به سرش نمی زد! نه خیر … این طور هام نیست ، اینها همه ضمن اینکه بی تاثیر نیست ولی بیش و پیش از همه حاکی از وجود خیاطی بعنوان قدیمی ترین فن و بالاتر از آن به عنوان علم بوده و جدائی ناپذیری ی آنرا از متن و حاشیه ی زندگی به ثبوت می رساند .
اوستادی داشتم که هر وقت به قصد ارشاد مرا می گفت خیاطی ست و دریای علم ، ولی من همیشه معتقد بوده و هستم که اگر دانش خیاطی را به دریا تشبیه کنیم بهتر است از صفت مواج استفاده کنیم چه در غیر اینصورت در نگاه شنونده یا خواننده با بحر المیت اشتباه خواهد شد .از این رو من به نوبه ی خود با شاگردانم از دریای موّاج علوم و کرانه های دوخت و دوز صحبت می دارم! استاد من گاه نیز کف دست اش را روی شکم می گذاشت و با سلامت نفسی بی نظیر اشاره میکرد که اینجا معدن اسرار است. چند بار خواستم که بگویم آن معدنی که استاد می فرمایند چند سانتی متر بالاتر و متمایل به سمت چپ قرار دارد ، آنجائی که شما نشان می دهید قبرستان دائمی مرغ ها و خروس هاست ، ولی هر چه سعی کردم، نتوانستم !…
خیاطی تنها به کار پوشاندن مخلوق خدا نیامده بلکه بسیاری از دانشمندان نیز متاثر از فعل و انفعال خیاطها بوده اند . می گویند همعصربا کارل مارکس، خیاطی وایتلینگ نام می زیسته که رفیق گرمابه و گلستان بنیانگذار سوسیالیسم علمی بوده است و یا همین اول ماه مه بدان علت نام گذاری و روزجهانی کارگران خوانده میشود که سالگرد جنبش اعتراضی خیاط هایی در آن سوی آبهای دور ( شیکاگو ) می باشد . نفوذ خیاطی در فرهنگ عامه چندان است که در عزا و عروسی، در جنگ و صلح لباس مخصوص می پوشیم . همچنین برخی از بزرگترین آثار کلاسیک در زمینه ی ادبیات مثل شنل اثرگوگول نام پوششی برای خانم ها و آقایان است – با کمک از خیاطی نفرین و ناله می کنیم و می گوئیم الهی که رخت عزایت را بپوشم . خیلی از شاعران هم وقتی عصبانی می شده اند جامه ی خود را نیلی و صبرشان را توی صحرا پرت می کرده اند . ( جامه نیلی کنم و صبر به صحرا فکنم ، حافظ ) بسیار شنیده ایم که کسی از شدت ترس شلوارش را زرد کرده است ، یا کسانی از شدت غضب دست به یقه شده اند یا کسی تهدید شده است که گویا دیگری قصد دارد خشتک او را روی سرش بکشد و از اضافه اش کراوات بدوزد . در اوصاف دگرگونی های طبیعی و فصول نیز از این تمثیلات زیاد داریم و اینهاهمه نشانه ی تاثیر شگرف خیاطی و خیاطان در زندگی بشر و طبیعت است .
شاید بتوان گفت که خیاطی به نوعی دخالت ، اصلاح و یا حتی تجدید نظر در کار خداوندی هم هست ، کسی که نزد خیاط میرود بسته به اینکه مد و زمانه چگونه اقتضائی دارد از او می خواهد که در هماهنگی با جماعت لباس مناسبی برای او بدوزد ، اگر لاغری مُد است یا گوشتالوئی را می پسندند ، اگر کسی یک دست یا پایش از طرف دیگر درازتر یا کوتاهتر است یا شانه هایش چاق و لاغرند ، گردن اش دراز یا توی لاک گردن فرو رفته است ، شکم گنده است یا به قول معروف شکم اش به مهره های پشت اش چسبیده، کون گنده است یا اسم کون را بدنام کرده، این ها همه در دکان خیاطی قابل رفع و رجوع است . با پیدایش علائم راهنمائی و رانندگی و حتی پیش از آن خیاطهای شلوار دوز مردانه، همیشه از مشتریان خودمی پرسیدند سامان مردانه ی خود را در سمت چپ پاچه ی شلوار پارک می کنند یا بالعکس ! میگویند پادشاهی همه ی خیاطهای کشور خود را فرا خواند تا در روزی معین به قصر وی در آیند در آن میان پالان دوزی چند نیز راهی ی قصر بودند . مردمان پرسیدند شما کجا ؟ جواب دادند خوب ما هم اهل بخیه ایم نه ! و یا اینکه خیاطی در نزدیکی ی قبرستان دکان داشت و هر وقت مرده ای را برای دفن می بردند سنگی کوچک در کوزه ای که به این منظور نهاده بود می انداخت . روزی از روزها مردم دیدند دکان خیاط بسته است ، کسی پرسید خیاط کجاست ؟ گفتند خیاط هم در کوزه افتاد . مهملاتی از این دست البته شایسته ی کسانی است که مضامینی چنین سخیف را برای ما کوک کرده اند . اگر حمل بر خود ستائی نباشد خواهم گفت که چگونه خیاطی در مرتبه ی هنر حتی با رئالیسم سوسیالیستی پهلو می زند . روزگاری پادشاهی که یک پایش چلاق بود و چشم و گوش سمت راست اش را هم خدمتکار و پرستار بچه اش کنده و در آورده بودند( و با وجود این هنوز پادشاه بود) دستور داد نا نقاشی زبردست، تصویری از او رسم و تقدیم کند . نقاش بیچاره تصویر مردی تندرست را با جلال و جبروت کشید و عرضه داشت . پادشاه هم بلافاصله دستور داد نقاش را گردن زدند . بار دیگر نقاش بخت برگشته ای پیدا شد و تصویر پادشاه رادرست همانگونه که بود رسم کرد ، جزای چنین تصویر پردازی ی ناتو رالیستی نیز جز مرگ نبود . اینبار نقاشی را به بارگاه آوردند و او تصویری چنان از پادشاه کشید که سوار بر اسب پای چلاق اش در سمتی از تصویرقرار داشت که دیده نمیشد با تیر و کمانی در دست که زه کمان راتا بناگوش چندان کشیده بود که گوش معیوب اش پیدا نبود و چشم کوراش را بسته بود تا تیر را دقیق تر بر هدف بنشاند . تحلیل گران تاریخ هنر سالهابعد نقاش مذکور را از بنیان گذاران رئالیسم سوسیالیستی قلمداد کرده اند .
» ای مصور چهره یارمرا بی نازکش چون به نازاش میرسی بگذار تا من می کشم »
میگویند مشتری پادشاه است و خوب می توانید قضاوت کنید در هر روز یک خیاط بیچاره از قد و قواره ی چند پادشاه ریز و درشت باید تصویر دلنشین خلق کند . آنکه گفته است هر که او کارش بود دوزندگی مردن اش بهتر بود تا زندگی ، بدون شک هیچ محرکی جز عقده ای پست نداشته ،ولی پُر بی راه نگفته است. شتر می گفت در تمام عمر شکایتی از صاحب ام نداشتم جز آنکه مهار مرا همیشه به دم خری می بست که پیشاپیش کاروان جفتک می پراند . مشکل ما هم بعنوان بخشی از کارورزان با مدعیان هدایت ما بنوعی از همین قرار است . ناگزیر از دوختن تعدادی بیشمار پرچم برای ملل و فرهنگ ها و علائم ریز و درشت هستیم ، از دوخت لباس سربازی ، پاسبانی یا صاحب منصبی بی زاریم ، از همه بهتر لباس عروسی و پرستاری و دکتری است ، پرستاری از بیماران و تازه زائوهاو پیرمردها و پیرزنان نه مجروحان جنگ ، هیچ خیاطی خلاقیت خودرادر تهیه ی لباس مرگ بکار نبرده است . اگر کاردست ما بود روی پارچه ی سفیدی می نوشتیم علت مرگ زندگی ! و می دادیم دست اصحاب مرده تا با آن به خاک اش برند. لباس فضانوردی و غواصی هم خوب است. لباس شنا، خواب، ورزش، انواع دستکش ، کلاه ، کاسکت ، سینه و شکم بند همه و همه محصول کار ماست . بیضه بند هم از دستاوردهای ماست . سوء یا حسن استفاده هایی هم از نخ و سوزن ، صورت گرفته است. در کشورهایی که دوشیزگی هنوز آبرو و حیثیت یک خاندان یا قبیله به حساب می آید براساس آموزه های ما برای تعمیر و احیا بکارت دوشیزگان سابق چاره ها اندیشیده اند که پا از وصله پینه های مرسوم فراتر گذاشته ،گاه تا نصب زیپ در محل، پیش رفته است! در همان کشورها نیز برای حفاظت از زخم زبان مادرشوهر ، هر جا دختری را به خانه ی بخت می فرستند(با یا بدون زیپ) در مراسمی که به شادی برگزار میشود اطرافیان عروس در گوشه ای پنهان دو تیکه پارچه را با سوزن و نخ به کنایه از دوختن زبان او به هم می دوزند .
خیاطی از زمره ی مشاغل آسیب زننده و خطرناک هم هست ، شمشاد قدی ،شیرین دهن که روبروی خیاط دست به کمر زده است و لباس اش را اندازه می کند ، خیاطی چنین باید جگری ازشیر ، اعصابی از پولاد ، صبری مثال ایوب ود لی تهی از آرزوی محال داشته باشد .
رسم عاشق کشیّ و شیوه ی شهر آشوبی جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود – حافظ-
بعد التحریر:
گفتیم که ما و دل به هم پیر شویم ما پیر شدیم و دل جوان است هنوز…
درزی – 2006
پ.ن:قلم شما مستدام!