بیست سال پیش در سال 1368 مسعود بهنود مقاله هایی را به چاپ رساند که یکی از آنها همین است که در پی میاید…آقای بهنود این نوشته ی شما از آن دست نوشته هایی بود که حتی اگر آن را تجربه نکنید  اما آن را حس میکنید…امروز پس از 20 سال در شهریور 88 از شما میپرسم آیا اکنون که در غربت هستید وطن برایتان سرد است؟

«من می آیم..در نیمه های کارم اما می آیم.دیگر در اینجا غریبی آزاری سخت است…دیگر از بس نوارهایم را شنیده ام به خش خش اقتاده اند.از بس دیوان حافظ را خوانده ام کتابم برگ برگ شده[…]من  میآیم تا خاکت  را ای وطن ببویم.میایم تا آرزوهای گمشده ام را در کوچه پس کوچه های محله مان…فاصله خانه تا مدرسه پیدا کنم.ارزوهایی که لای چارقد مادربزرگ بسته بودمش که نبودم و رفت…راستی چارقدش راچه کردید؟

می آیم تا تقی سبیل دربان مدرسه مان,به یاد بیاورد روزی را که دستم از ترکه های ناظم باد کرده بود.می آیم تا به تک تک دخترهای محله مان که چقدر دوستشان داشتم و حالا لابد خانمی شده اند سلام بگویم.می آیم تا برایتان از غم سرد غریبی حکایتها بگویم.راست است که نویسنده ای نوشته بود:سرد است آنجا که وطن نیست…

میخواهم از فرودگاه یکراست به خانه عموجان بروم ببینم روی قوطی سیگار همایش,همانروز که میرفتم چه نوشت؟وقتی به من گفت پسرجان ایرانی بمان.میایم تا دوباره در شب قتل شله زرد پزان را ببینم و بوی شیرین آنرا به ریه هایم بکشم.از بوی ادویه مست شوم,میایم تا حلوای عمه را گهواره کنم که خوب روغن بیاندازد و بعد رویش با خلال پسته بنویسم:یا علی…

اینجا برایم بسیاری شبها شام غریبان است اما من شام غریبان مسجد محله مان را دوست دارم…..من میایم و یکراست به زیرزمین خانه مان میروم.میخواهم جای دستهای کوچکم ر روی دیوار پیدا کنم و شیشه های شربت آلبالو را ببینم و صندوقچه های تو را ای مادر!

من میایم و شب اول را پشت بام خواهم خوابید.میخواهم ستاره ها را از پشت بام کاهگلی که اب میدادیم و بوی تربت از آن بلند میشد بشمرم..ستاره ها را…باور کنید آنجا ستاره ها به زمین نزدیکتر است.من خیلی شبها که شما خواب بودید آنها را با دست گرفتم…راستی هنوز یاس های حباطمان بوی گیج کننده خودش را دارد؟شب چهارشنبه سوری هنوز در حیاط بته آتش میزنید یا تو کوچه؟

من میایم.دلم برای هفت ترقه لک زده است.مثل اینکه هزار سال موقع تحویل سال با شما نبوده ام و تو را ای مادر نبوسیده ام.مثل اینکه میلیون ها سال است پدر از لای قرآن عیدی تا نخورده مرا بیرون نیاورده است.آه…من خودم را کجا پیدا کنم؟من میایم…اگر شده پیاده…دلم برای همه خبلی تنگ است.شما نمیدانید.سرد است جایی که وطن نیست…

منبع:

«دوحرف» از مسعود بهنود

href=’http://www.copygator.com/?via=b›>